爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事
شین براری

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

شین براری
爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 11 Mehr 01، 18:47 - کانون شاملو
    عالی
نویسندگان

داستان عاشقانه واقعی

Friday, 27 Farvardin 1400، 02:07 AM

 

 
  بیت خام و بی کلام . برگرفته شده از فایل داستان های صوتی طاقچه   موسیقی متن داستان با اسم     عاشقانه های سربی  

   نوشته ی نویسنده محبوب و ساختارشکن ادبیات داستانی بلند  فارسی ، شین براری .  

روایت حقیقی از یک تراژدی در دهم اسفند ۱۳۹۹ در حاشبه استخر لاهیجان است  و ماجرا از ابعاد مختلف نقل میشود و با فراز و فرود های  خاص و پیچش خلاق جریانش سبب خلق اثری ناب شده .    قسمت هایی از پیش نویس اولیه اخبار و تیتر های خبرگزاری های داخلی و محتوای گزارشات اولیه در روز حادثه و پس از ان را برایتان اورده ایم .  تا درون مایه و ماجرای این تراژدی غم انگیز را با مخاطبانمان به اشتراک بگذاریم .   از بازنشر فایل صوتی این اثر معذوریم زیرا حق کپی رایت ان در اختیار موسسه و اپلیکشن  طافچه میباشد .  دریافت دریافت 



 

جزئیات بیشتر از خودکشی جوان دزفولی در لاهیجان!

به گزارش ۸دی، سرهنگ قاسم جانعلی‌پور، فرمانده انتظامی لاهیجان گفت: در ساعت ۲۰ شب گذشته در پی تماس تلفنی با مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ مبنی بر تیراندازی و خودکشی فردی در حاشیه استخر این شهرستان، مأموران انتظامی به محل اعلامی اعزام شدند.

او افزود: با حضور پلیس و تحقیقات اولیه مشخص شد مردی ۳۳ ساله اهل دزفول و ساکن لاهیجان به دلایل نامعلوم با یک قبضه سلاح گرم با شلیک به سر، اقدام به خودکشی کرده است.

بیشتر بخوانید:

 

فرمانده انتظامی شهرستان لاهیجان ادامه داد: با هماهنگی مقام قضایی، جسد متوفی برای سیر مراحل قانونی به پزشکی قانونی منتقل شد.

سرهنگ جانعلی‌پور با اشاره به تلاش‌های فنی و تخصصی کاراگاهان پلیس آگاهی برای کشف زوایای پنهان این حادثه تأکید کرد: علت و انگیزه این حادثه در دست بررسی است که نتیجه متعاقبا اطلاع‌رسانی خواهد شد


 

 

حال به نقل ماجرا میپردازیم ، با انکه پایان غم انگیزی داشت این ماجرا  ولی  بر اساس وظیفه ای که وجدانن بر روی دوش نویسنده سنگینی میکند  او ناچار به شرح ماجرا شده  تا به قولش به مرحوم عمل کرده باشد .   نکته :   نویسنده اصلی و راوی ماجرا  شین براری بوده و این متن رو از سایت رسمی خبرگزاری هشت دی  کپی کردم . 


 

     ماجرا چه بود؟..... 

 

شین براری هستم   ، با عرض تسلیت به مادر و برادر مرحوم   براشون  ارزوی صبر  دارم  . .

 

    عاشق پیشه ای غریب با من تماس گرفت و اصرار بر دیدار حضوری داشت تا مطلب مهمی را برایم بازگو کند . شماره ام را از درون اگهی اموزش فن نویسندگی خلاق رایگان در سایت دیوار یافته بود ، او اهل دزفول و از قضا همسن خودم بود و ۳۳ سال داشت و در شهر لاهیجان حضور داشت و من نیز ساکن رشت هستم . او با اگاهی از محل سکونتم بطور سرزده و خارج از برنامه تشریف اورد و دیر وقت بود  یک شب از شبهای اوایل بهمن ماه . او سرزده و خارج از ساعات کاری  امد و من کمی گیج شدم وقتی فهمیدم وی تمایلی به یادگیری فن نویسندگی ندارد و  در عوض عاشق پیشه ای غریب با دلی شکسته و ازرده حال و پریشان خاطر است که شاید تنها بواسطه ی غرور مردانه اش است که گریه نمیکرد وگرنه حال و احوال روحی مناسبی نداشت . گویی درون دره ی ناباوری ها سقوط کرده بود و تبدیل به انسانی بی روح و کالبدی تهی از پویایی و انرژی بود که خودش مانده بود که چرا و به چه انگیزه ای میبایست به زندگانیش ادامه دهد ، او نقل کرد و گفت، و گفت و گفت ، و من تمام تلاشم را کردم تا شنونده ی خوبی باشم ، این میان او روایتی عاشقانه‍ را نقل کرد که گاه با فراز و فرود هایش به سر شوق و شور می امد و گاه چون گلی پژمرده میگشت ولی من که خسته از فعالیت های روزانه بودم تمام مدت مثل تکه یخی بی احساس مقابلش در نقش مجسمه ی ابولهل نشسته و گاهو بیگاه نیز چرتم پاره میشد و به زور چشمانم را باز نگاه میداشتم ، او چیزهایی گفت و من چیزهایی متمایز از ظاهر ماجرا میشنیدم و تا حدود زیادی نگران ان جوان شدم. زیرا سخت در منجلابی از  فریب ها ، دغلبازی های یک دختر، و وابستگی های احساسی اش گیر افتاده بود، اخرش که حرفهایش تمام شد تازه روی به من کرد و گفت:  ببخشید برادر ،اسم شما چی بود؟ 
_گفتم شهروز .  
خب اق بهروز چی شد ؟:چیتو شد ؟ مینویسی یا نه؟ 
من به وی که اسمش مجتبی بود گفتم که تمایلی به نوشتن داستانی با پیرنگ ناقص ندارم . چون شما معلوم نکردی سرانجام و فرجام ماجرا چی قراره بشه؟  نمیشه که داستان رو روی هوا و نیمه کاره رها کرد . بلاتکلیفی خودت رو اول حل کن و تک تک گره های کوری که زندگیت خورده رو از راه قانونی و عقلانی باز کن بعد یه کاریش میکنیم . 
مجتبی با لحن جنوبی اش گفت:  نه ، کا ،    ایتو که تو میگی  معلومه ک هنوز  نگرفتی چی شده . بزار خو برات مجدد از سر بگم تا ته ، شاید حرفم رو بهتر بگیری . میدونم خسته هم هستی  منم ک سرزده یهویی یلخی اومدم و مزاحمت شدم انگاری ، نه؟  درست نمیگم؟ 

  لبخندی به مهر زدم و براش چای اوردم ، چای رو یک نفس و داغ داغ سرکشید گفت ؛ 

اق  فیروز ، اینی که الان من سر کشیدمش ، چرا ایتو  خوش طعم تر از چای های سمت مو بود؟ میگما  نکنه شوما برگای بوته چای  رو واس خودتون  نگهش میداری و ساقه و شاخه هاش رو بجای اینکه دور بریزید  میفروشید به ما جنوبی های فلک زده و از همه جا بیخبر .... ها؟ ایتور ک میگم نیس؟  

لبخندی زدم و گفتم نه ، اونی که میگی ماجراش فرق داشت ،  اون قضیه واسه قدیما بود که ما وقتی اولین جاده ی قابل گذر بین رشت به تهران که باز شد  فصل صید ماهی نبود . و ماهی هم کم بودش در بازار  ،

مجتبی: 

 

 

اق افروز  مگه ماهی  میوه ست که فصل برداشت محصول داشته باشه ، یه حرفی میزنی ک مو تا الان نشنیدم ، سر کارم نزاریااا  

  براش شرح دادم که 

زمان تخم گذاری ماهی ها که میرسید  طبق قانون نانوشته ای برای چند مدت صید تعطیل میشد ، ولی تهرانی ها اصرار داشتن که باز ماهی نیاز دارن     و  اونجا بود که ماهی ها رو  خودمون میخوردیم  و  کله هاشون رو  میفرستادیم تهران .   اون وقت تهرانی های اون زمان  خیال میکردن ماهی پس اون شکلیه  و  به همون قانع بودن   منتها وقتی چندی بعد جاده چالوس افتتاح شد و  مازندرانی ها ماهی درسته رو صادر کردن به استان های دیگه و تهران ،  یهو تهرانی ها  برای اولین بار فهمیدن که ای دل غافل  ،  قیافه ی واقعی ماهی این شکلیه  ، نه اونی که  از رشت  میرسه .   پس از سر  سادگی  خیال کردن که لابد  خود رشتی ها هم  فقط کله ی ماهی رو میخورن   ،  و  پیش خودشون گفتن   که  رشتی ها  کله ماهی خورن .   ما هم سر و صداش رو در نیاوردیم نیاوردیم تا  گند قضیه در نیاد و  لو نره که هفت سال  فقط ماهی ها رو خودمون خوردیم و کله هاش  رو بجای ماهی  فروختیم به تهرانی ها .   اره قضیه این بودش اقا مجتبی. .

مجتبی که غرق حیرت شده بود گفت :  گل گفتی  اق سیروس

شما کلک رشتی زدید ،  خودمونیم مو  خودم توی شهر دزفول سی سر شاخدارم ، یعنی عوارضی میزنم نبش محل ، و پول میگیرم ولی چنان ساده و شیک این دختره سرم رو کلاه گذاشت که گفتم  نوش جونت ، گوارای وجودت ،  از بس باهوشه   .  میفهمی ک چی میگم  بهروز  بود اسمت یا اق سیروس؟ 

تکرار کردم گفتم؛   سیروس نه،  شهروز  هستم. 

مجتبی گفت : 

اق معلم   واست بزار رک پوست کنده بگم ، که بلکه  دلت راضی بشه و این ماجرای مو رو کتابش کنی .   چون وقت تنگه ، منم مسافرم اگه خدا بخواد 

من از سر بیخبری گفتم:   کجا انشالله ؟   برمیگردی دزفول؟  الان که دیر وقته ، خطر ناکه ، بزار لااقل صبح بشه بعد برو

مجتبی گفت: 

نه ، دزفول که دیگه اگه برم  و داداش و یا ننه ام مو رو ببینه  از غصه دق میکنه ، با چه رویی توی صورت برادرم نگاه کنم؟ خیلی این چند وقته  کاشی رو غلط رفتم ،  چه خاکی بر سرم کنم؟    من  یادم رفت چی میخواستوم بهت بگم ،   اهان یادم برگشت یهو  و میخواستوم سی شما بپرسوم  که آیا  این که از اونا نداره؟ اگه داره پس کجاست که؟ 

   من ک گیج شده بودم  ،پرسیدم ؛   یعنی چی؟  این از اونا نداره؟ کدوم از کدوما کداره؟  چی کجاست؟ 

مجتبی ؛  منظورم این بود که این سرویس بهداشتی  کجاست؟ 

 

دقایقی بعد.....

مجتبی :  

اقا شهرزاد   خوب سیاحت کن  ببین که چی میگم ، بلکه قانع شی و کتابش کنی . منو که الان نظاره میکنی سراپای صفر تا صدم از دله. دل . دل ک میفهمی چیه؟ ، مو دلی پیش اومدم تا اینجای قصه ، باقیش هم دلی میرم جلو ک سی خودت هز کنی و بگی این پسرو  دزفولیه چه بود و ما قدرش ندونستیم ، ها . . کا.   بشین سیاحت کن ، کافیه یکمی این شهامت و جثارت خومو ببرم بالا تا که از بلاتکلیفی در بیاد این قصه ی عاشقونه ،  شنوفتی ؟ هیچ میفهمی چی میگوم ؟ 

_بله_ متوجه میشم. خب به‍تره اول به مشکلت از دیدگاه قانونی نگاه کنی و بری کلانتری و دست به دامن قانون بشی . چون وگرنه ضرر میکنی اقای مجتبی .
    این اسمت چی بود؟ 
شهروز 
   ها ، اق بهروز مو که الان جولوت نشستم خودم کم شر نیستوما، خداسر شاهده کافیه بدنم رو ببینی  که پر رد دشنه و خنجره ، اونم چی! هرچی خوردم از پشت سری بوده ، اونم خو لابد خودی و دوست و اشنا بوده , وگرنه خو من که خول نبودم پشتمو کنم بهش ، اگه گذاشتم بزنه ، در بره ، سی این بوده حتم داشته باش پس مو دوستش داشتم که برنگشتم براش ، بعدشم در ثانی ، این حرفا چیه میزنی که قانون ، کلانتری ، دادگستری ، و سایر بستگان....   ادم بایستی ادم  باشه .  یعنی که ادم بایستی  مرد باشه ، ادمی ک شکایتی باشه ادم نیس. خو واس مو عفت لاتی داره ک برم دست به دامن قانون بشم،   قانون اگه مرد بود و مردانگی میفهمید چیه  که هرگز دامن تن تنیکرد تا امثال منو شوما  بخوایم دست به دامنش بشیم.   خودم حرف اول و اخر رو میزنم، اگه من که میبینی منم ، اون عاشق توی قصه ها هم منم . نهایتش یه دادگاه خیابانی و حکم اخر صادر میشه ، و خلاص  
  اقا مجتبی من داستان شما رو عاشقانه نمیبینم، شما وارد یک معامله شدید و پولی به مبلغ هفده میلیون تومان به شماره حساب اون خانم واریز کردی ولی اون شخص خلف وعده کرده و مال فروخته شده رو به شما تحویل نداده ، اون وقت پا شدی اومدی سوار پراید هاچ بک سفیدت شدی این همه مسافت رو طی کردی و یکماه توی رشت درون ماشینت خوابیدی و ادرس طرف رو پیدا کردی و فهمیدی باز داره همون موتور شارژی سفید رو به همون قیمت از سایت مشابه دیگه ای میفروشه، و خودت رو مشتری جدید و غریبه جا زدی و بعد با خانمی که یکبار سرت رو کلاه گذاشته بود وارد معاشرت عاشقانه شدی و اون وقت به این مسایل میگی قصه ی عاشقانه؟ 
   ها؟ تند میری اق فیروز 
شهروز هستم
   همون ، جفتش دو تاست ، جفتش قشنگه سیروس جان، 
شهروز ،  نه سیروس
   باشه، اصلا هرچی تو بگی ، جفتش عشقه .  میدونی چی میگما، مو اگه سواد پر  پرو پیمون داشتم و بلد بودم مشتی بنویسوم که الان دست به شلوار شما نمیشدم که .  خو این پیرنگ که میگی   که داستان مو نداره   چی چی هس؟ قیمتش چنده؟ پولش با من ، شوما شوما باقی امورات رو بچسب .  کجا میشه خریدش اصلا؟  بیا این کارت بانکی مو ،  تا سه میلیون برات کارت به کارت میکنم  خودت برو  تهیه کن  اگه که دیدی راه داشت  دو تا بخر ، یکیش واسه این ماجرای مو ، یکی هم دستخوشی و هدیه خودت .   میگما   بد نیست شوما همیشه چند تا اضاف اضاف داشته باشی تا چنین وقت تنگی  گیر نکنی و کارت و کار مشتری لنگ نمونه ،  هااا؟  بد میگم؟ 

   لبخندی زدم و گفتم ؛   اقا مجتبی ، پیرنگ خریدنی نیست ،  پیرنگ فروختنی نیست .   منظورم از اینکه داستانت پیرنگ ناقصی داره   چیز دیگری بود .    شما الان  یک  مالباخته هستی .  چون وارد یک معامله شدی و پولی رو واریز کردی اما طرف مقابل خلف وعده کرده و مال رو تخویل نداده .  این کجاش عاشقانه ست؟ 

 

مجتبی لبخندی معنادار به چهره اش نشاند و نگاهی مصمم به من دوخت و گفت؛

  می دونی کجا رو اشتباهی پیچیدی توی فرعی ک لپ قصه از دستت لیز خورد؟ 
 نه ، نمیدونم
   مو تا قبلی ک ببینمش قصد خرید موتور رو داشتم، ولی از لحظه ای ک اون روی ماهش رو نظاره کردم ماجرا عوض شد، موتور چیه ، تو جون بخواه ، هزار تا هفده میلیون تومن فدای یه تار موی سرش . مو دیگه موتور رو نمیخوام ، مو صاحب موتور رو بیشتر تر پسندیدوم تا موتور رو خ خ خ خ  خب حالا چی شد ؟ مینویسی یا نه؟ ببین تا ده اسفند صبر کن ، خودم تکلیفم رو روشن میکنم ، اگه گفتی کجا,؟ همون جایی که قرار اول رو گذاشتم باهاش ، یعنی کنار این استخر بزرگی ک هس وسط شهر لاهیجان . همون جا تیر خلاص رو میزنم و اخر قصه‍ رو یا با خوشی و یا اینکه تیر خلاص  و ناخوشی  ختم میکنم اق افروز  
    شهروز هستم.  متوجه منظورت نمیشم، میخوای خواستگاری کنی ازش؟ 
خو مو ک نمیتونم اخر فیلم رو برات نقل کنم ، چو اونوقت دیگه بی مزه میشه ، تو خودت توی روزنامه بخونی بهتر تره  

ده اسفند ساعت هشت غروب  _ گیلان ، شهر لاهیجان ، استخر خلیج فارس و سکوت مبهمی که با شلیک یک گلوله شکسته شد و خونی که شتک زد روی سنگفرش 
سایت خوب دیارمیرزا تیتر زد: 
خودکشی جوان ۳۳ ساله دزفولی با سلاح گرم در حاشیه استخر لاهیجان 
من غمگینم، من متاسفم . من سراپای وجودم بغض و حسرت شده و میدونم کافیه تا پلک برنه چشمام تا اشک سرازیر بشه . من به قولی که دادم عمل کردم اقا مجتبی . روحت شاد

شهروز براری


نظرات  (۹)

واقعی و غم انگیز بود
اقای براری اگر زمانی این مطلب رو دیدید حتما یکم بیشتر از مرحوم برامون نقل کنید یا لااقل یه نظر بزارید زیر مطلب . ممنون میشم
واقعی و غم انگیز بود
اقای براری اگر زمانی این مطلب رو دیدید حتما یکم بیشتر از مرحوم برامون نقل کنید یا لااقل یه نظر بزارید زیر مطلب . ممنون میشم
  • وبلاگ قصه
  • اینو توی سایت شبکه خبری همشهری خونده بودم
    چرا پس به بیچاره کمک نکردش شین ؟
    نوش دارو بعد مرگ مجتبی ؟
    اقای شین خیال کردی که کارای مهم تری توی زندگیت داری و بهش اعتنا نکردی ، درست میگم؟
    یعنی حتما ادم بایستی بمیره تا شما محلش بزاری؟:
    پس لابد بهار ک یه عمره ازش نوشتی و ما خوندیمش از اولش برات مرده بود که همش ازش نوشتی . ایتطور نیس؟
    جاجرود مکعب روبیک
  • مژگان احمدی موقری
  • من شدیدن عاشق کتاب عاشقانه های حلق اویزم.
    و خلاصه تونستم ۱۵۵ هزار تومن بخرمش.

    از شین براری هست و ممنوعه
    خنده ام گرفت یه نفر رفته از کتابفروشی. و کتاب شین رو خاسته عجب ادم ابلهی
    شانس اورد نگرفتنش
  • مژگان احمدی موقری
  • من شدیدن عاشق کتاب عاشقانه های حلق اویزم.
    و خلاصه تونستم ۱۵۵ هزار تومن بخرمش.

    از شین براری هست و ممنوعه
    خنده ام گرفت یه نفر رفته از کتابفروشی. و کتاب شین رو خاسته عجب ادم ابلهی
    شانس اورد نگرفتنش
  • ناشناس
  • هر کی لیاقت داره و جرات جنگیدن داره باقی میمونه
    ضعیف ها حذف میشن
  • مژگان احمدی موقری
  • ❤️🐤

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی