爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事
شین براری

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

شین براری
爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 11 Mehr 01، 18:47 - کانون شاملو
    عالی
نویسندگان

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

فقر واژه ها

Tuesday, 26 Mehr 1401، 02:04 PM
"فقر واژه هــا
کاش کم نیاورند
از شکوه ِ هــمنوازی ِ رسانه هــای باد
با نشاط ِ آبشارهــای حس من

شهــوت ِ رسیدنم به دوردست هــای دست ِ دوست
میل ِ رویش مداومم شد وُ
ریسه ریسه, گیسوان سبز من
محفل ِ سروده هــای گات واره ام
به آستان ِ اوست

_ هــمرهــان ِ تارهــای موی من _
(هــو هــو) کنان ِ رقص ِ باد هــم
به بوی اوست

نه دوست, به اکراه مرا می بَرَد به بزم
نه من کسی که بزم را رهــا کنم به عزم !!!

نه میل دارم از رخ اش حذر کنم دمی
نه طاقتی که تور شوم؛ دام ِ رهــزنی !!

او میبرد مرا به آسمان ِ درگه اش
من لنگ ِ راه مانده و آهــوی گُمره اش !!

او دست ِ عفو, بر (خِلاف) ِ بنده اش
من محو ِ راز هــای شب و شوق ِ خنده اش !!

...
...
...

روزی که جرم شد؛ مرام ِ رویش جوانه هــا
و از کلام ِ دوست
خدایگان ِ کذب, تازیانه ساختند
خِلافی ِ درب ِ خانه ی ِ مرا
داس هــای فتنه تاختند
و میزبان ِ بزم هــای عارفانه را
مبهــوت و دلفریب
جاودانه
باختند...




برای مهـسا امینی"
https://shereno.com/51309/49932/621464.html#:~:text=%D9%81%D9%82%D8%B1%20%D9%88%D8%A7%DA%98%D9%87%20%D9%87%D9%80%D9%80%D8%A7,%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%20%D9%85%D9%87%D9%80%D8%B3%D8%A7%20%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C


آمبولانس نرسید و صدای جیغ از داخل خانه ی مادربزرگ  برخواست .  شیون بود و آه و ناله و داد و بیداد .  به رسم جنوبی ها  به وقت عزا  ، کسی هل می‌کشید.    دیگری دوید تا پرده ی سیاهی بر سر دری خانه بیاویزد‌  .  اما پس این اورژانس لعنتی چرا نیامد و نرسید به فریاد مان .    من نیز سمت منزل و درب چوبی و زهوار در رفته و باز  ، سپس حیاط و ایوان میدوم .  

  بی اختیار  من نیز مانند  زنان دیگر  جیغ میکشم . 
    ناگهان:از داخل جمعیت کسی  فریاد می کند
تو که همیشه ی خدا دیر می رسی ، پس دیگر برای چه این همه جیغ می کشی؟
     فردای آن وداع ،  در  آرامستان‌  ،  قبر های جدیدی  سنگ می‌شوند.      بر مزار  پر از گل های  پر پر و خوش رنگ می‌شوند ‌ .  آخ که بی شک  این دلم برای مادربزرگ  چه سخت تنگ می‌شود.   
همه چیزدر نهایت, تمام می‌شود. ولی غصه ها ، نه‌ . هرگز.  غم مرگ عزیزان  تمام شدنی نیست،  کش می آید و  کم کم  باریک  و کمرنگ می‌شوند.   هر کدام  آمده ایم  تا  برویم .   عجل و لحظه ی پایان ، 
گاهی کنار همین خیابان تمام می کند
گاه روی تختی که خوابیده ای. 

زندگی هست دیگر
چه می شود گفت. 
عمر است و  شتابی دارد ،  نقطه ی آغاز و پایانی دارد
چهار فصل تقویم ، نسیم و خوش  بارانی دارد ‌  .  فصل بلند و  تب تند خورشید و  خزانی  دارد ‌  . سرمای تقدیر و سوز و گدازی‌  دارد .  


در همین افکارم  ،  با پرسشی بی جواب  در پیکارم 
پرسشی که شده در ناخودآگاهم مطرح 

سرم درد گرفته سمت جنوب . 
واقعا  چرا؟  پس کجا ماند؟  چرا نیامد این  آمبولانس 

شاید می‌شد نجاتش داد . به لطف آنان  آب حیاتش داد . 

ناسلامتی قرار بود  هفته نخست ماه مهر   عقدکنانم‌  باشد ‌ .  
چه حیف ....
سوی خانه روانه 
آن هم خسته و بی رمق  در شبانه
چرا شهر  تاریک است و بوی  دود و صدای  انفجار ،  اینجا که یمن  نیس!...   
خبری از عبور و مرور های عادی نیست .    چرا  همگان می‌دوند  در جهتی خلاف  عقربه ها . 
چشمانم می افتد به کنار 
ای ولی بر من . 
.  کیوسک سبز تلفن را کجا میبری دخترجان ؟!..   این که گوشی موبایل همراه نیست  ،   که بتوانی همراه خودت حمل کنی ،  
وای بر من 
   چه میکنی پسرجان ؟..   
  چراغ راهنمایی رانندگی  را چرا بر پشت خود بسته ای !..  
شرم را خورده  ، حیا را قورت داده و شیشه پلیس را شکسته ای .  
ای چشم سفید .  چرا شال و روسری بر سرت نیست .  
آهای با شمام 
   کیوسک  را  شیشه نوشابه نزنید ، 
 ای وای بر من ،  آین نوشابه چرا آتش به دامن می‌زند.... 
 این خودروی  نیم سوخته  چرا بر روی سقف پارک کرده است... 
چرا اینچنین  وسط جاده راه را بند  کرده است     
  در عجبم .  نکند  من در کابوس  اسیرم و خود نیز نمی‌دانم.    
    وای بر من ،  آین  پلیس به کجا چنین  شتابان می‌رود،    
عده ای نیز به دنبالش می‌دوند.  پس چرا  دیگران در تعقیب وی ،  و او هست مشغول فرار .  
    همه چی  وارونه  است و یا  خراب  از قرار .
    به گمانم  گشته ام  خول و یا میبینم سراب .  لابد این از فرط  غم عمیق   فوت خانم بزرگ  و شوک حاصل از مرگ عزیزان   حاصل  شده است 
   گشته ام خیالاتی و  توهمات آشوب زده ای  را  من دچار ‌  . 
 
  به منزل میرسم .  اول ماه مهر است و تمام . 
  گورش را گم کرد  خورشید و گرمای  تابستان .
  رسید عاقبت با من همزمان ، 
این فصل زرد  بد یمن یعنی
  خزان

خب بگویم برایتان من از کمی پیش تر .  
   به یاد دارم  در  سال پیش  همین موقع بود 
قرار بر  برگزاری مجلس عقد و ازدواج بود در روز هفت از ماه هفت  .  اما  ظاهرا  نمیخواست  اینچنین  تقدیر .  چون  دو روز مانده به برپایی  ازدواج .... به ناگهان ....                     
  و  ناگهان .....
آخ....   باز  یادم  آمد  ، چه  شبی بود.   پر از اضطراب و التهاب .     آن روز.....  البته  روز  که  نبود  بلکه شب بود . 
  باران و چکه چکه  از سقف می چکید و ظرف مسی سرجهیزیه مادرم  زیر چکه های سقف  لبریز آب گشته بود .   با آنکه هوا سرد بود ولی  عطشی سراپایم را گرفته بود ،  تشنه بودم  ،  و خیس .    البته باران  شکل  هاشور زدگی ها  بر سقف می‌بارید  و من  آشوب زدگی را حس  کرده بودم  پیشاپیش  از روبرو .    گویی تاریخ تکرار می‌شد  مو به مو .  آن شب  درونم  فوران احساس  بود ،  درب را آرام بسته  بودم  چون  گوش های مادرم  حساس  بود .  کفش هایم  را  منظم  جفت کرده بودم چون مادربزرگ  وسواس  بود .    تقریبا  سکوت داخل خانه  رخنه کرده بود ‌  .  آیینه ی جیوه پریده  نگاهی به من  ،سپس  عشوه  کرده  بود .   از لای  درز باز درب و چارچوب اتاق کمی سکوت می وزید به اندرون.    ظاهرا  پیش از ورود من ،   مرگ چون دزدی به خانه مان زده بود .  
و من تا برسم _ که در خواب هم نمی رسم، یا که مثل همیشه  دیر  میرسم ،     مرگ  کارش  را  کرده بود و... 

   من ماتم برده بود ، چون روبرویم  یک پدربزرگ بود که نبود . 
یعنی     چیزی هست که دیگر در جایش نیست.
   پدر بزرگ  در  رخت خواب  فوت کرده بود . 
  عجل  و عزرائیل  پدر بزرگ  را شبانه برده بود . 
مادربزرگ را  اما  خیرگی  به برفک های تلویزیون  ، نشسته بر نیمکت چوبی ،  خوابش  برده  بود .  
خب هرگز نگذاشتم تا  بفهمد  دلیل  مرگ  شوهرش  را. 
خب  او بی آنکه بداند  ، بی اختیار چهارپایه چوبی اش را رو در روی  تلویزیون  کشانده  بود ،  بی اطلاع از اینکه  پایه اش را بر مسیر شلنگ اکسیژن  گذاشته بود .   بیچاره  پدربزرگ  از خفگی  جان سپرده بود ‌ . خب زندگی است و هزار رنگ دارد .  
چیزها را یک جور نمی برد
مثلن پدر بزرگ را یک جا نبرد و در بستر مرگ و آخرش هم با خفگی و کمبود اکسیژن  برده بود به دیاری باقی. .  
اما مادرم ..... 
( آن اواخر چون شکسته بود
  عزرائیل  با احتیاط ذره ذره برده بود 
  و برای شب آخر
اندازه اسمی ازش مانده بود در گوشه ی تخت بیمارستان 
گفت :   مگه نگفته بودی که هر شش ساعت یه دونه بخورم ؟ 
 من نیز مجدد تاکید  کرده بودم . ولی کمی بیشتر که توجه  کرده  بودم    کاشف بعمل آورده بودم   ظاهرا  سو تفاهمی  شده ، چون  مادر  اشتباهن  شیاف  را  گفته بود .  ولی من .....   قرص فشار را گفته بودم . طفلکی هر بار  سر وقت    یک  شیاف  خورده بود .  از قضا  بعد غذا  هم  خورده بود .    اما خب  زندگی  است  دیگر  ، چه می‌توان گفت.. ‌. 
      
  چیزی نگویم  بهتر است .  مادر در همان لحظه آخر  عزم کرده بود چیزی بگوید  بر من ، ولی 
چیزی نگفت ،  چون عجل مهلت نداد و عمرش ربود ‌ 
 شاید عزرائیل هم بودش عجول.  
 شایدم  عزرائیل نمی‌دانست که آن سال  قرار ازدواجم  را  با  مرگ مادر  ، از میان برده بود .   و خواستگارم را  گرد غبار  مرگ  مادر  و  محو در سکوت  ،    باد برد. مرا به کلی از یاد برد ‌  .  به گمانم سر خور بود  بیشرف .  

از آن پس 
  عکس مادر با روبان‌  سیاه  گوشه ی تابلو  خاک  خورد.     خب  چرا  سرتان را  درد آورده ام.     از همان روز نخست   ، من  شانس و اقبالم خوب  نبود.  
  رنگ رخسار  روزگارم هم  کبود .     تقدیر  بخت و اقبالم‌ را ربود .    خواستگاری  بهر من ، در نزدیکای این دیار که نبود .   مگر مسافری می آمد و بخت و اقبال خوشی می آورد.   حتی در بچگی 
روزی بر سر کلاس  درس   و زمان  امتحان  پرسش های شفاهی و  سخت ،  چقدر در دلم  دعا  خوانده بودم که  اسمم را  نخواند  دبیر  تندخو و تلخ  . 
عاقبت  اسم دیگری را  دیده بود ، او را بهر پاسخگویی  بر سر تخته تابلو برده بود .  ولی  او  به محض دهان گشودن و گفتن پاسخ و جواب ،  طبق  معمول   ، دچار  لوکنت و جود  گشته بود .   
ای لعنت بر این  اقبال بد و بخت . 
معلم منصرف گشته بود،  درون دفتر نمره گشته بود  چشمش به اسم من بخت برگشته  خورده بود  و خطاب به دانش آموز پای تخته تابلو  گفته بود: 
به زحمتش نمی ارزد  ، 
همان‌جا خطش زد
و بجایش مرا پای تخته برده بود  )
زندگی هست دیگر
چه می شود گفت.... 
خب  سال دیگر  اگر  خواستگاری گیرم  آمد ،  دیگر  اصرار  نمیکنم   هفتم  ماه  هفت  باشد  روز  جشن. 

چون  به گمانم  برایم   خوش  یمن  نبوده و نکرده روبه من شانس و اقبال و بخت .
در ضمن  شما  هم  دعوتید‌.    نگران نباشید  ،خطری ندارم من .  خواستگار های  قبلی  سرخور  بودند  و بس .  
  خب  زندگی  است  دیگر 
چه می توان گفت.....   
راستی  شما  برادر  یا پسرعمو  یا  پسر خاله ای از شهر دور  ندارید  ؟..   . من در مسیر ازدواج  هستم سر سخت و صبور .    اما  لعنت به این عزرائیل و قبور .  
جوانی ام  آرام آرام  گشته محو در عبور .    و من نیز  عزادار و سیاه پوش  در سکوت .  .  خب دیگر کسی نمانده  تا اینبار  در ماه مهر  و روز هفت ،  بخواهد بمیرد  ، پیش از این  همگی  مرده اند. 
خواستگار  باید  مصر باشد و سر تق .    نه اینکه  توان  چند سال انتظار را نداشته  باشد و  منصرف  شود .  آخرش  میکنم دق.  پس چرا تن نمیکنم سفیدی‌ رخت عروس .     پسر خوب و پولدار  که  اهل شهر های دور باشد و خوشگل، کمی هم سرتق و سرسخت   سراغ ندارید  که  باشد  دم بخت ؟... 
  البته جهیزیه  هم  ندارم  ، خب این که نیست مشکل.

  خب زندگی  است  دیگر ، چه می توان گفت.....