爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事
شین براری

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

شین براری
爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 11 Mehr 01، 18:47 - کانون شاملو
    عالی
نویسندگان

شعر سپید و نو

Wednesday, 23 Azar 1401، 10:04 PM


تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم.
از نشان‌هایی که داده‌اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که می‌تواند فیروزه‌ای باشد
جایی در رنگ‌های خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره‌ها
که مرا در خیابان‌های در به در این شهر
تکثیر می‌کند.
تا به اینجا
تمام نشانی‌ها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذی‌ای که بوی دست‌های تو را می‌دهد
و سایه‌ی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای
تک می‌زنند.
می‌بینی که راه را
اشتباه نیامده‌ام.
آنقدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را…
∴ عباس صفاری ∴

 

انسانی که آلزایمر می‌گیرد
قدم زدن را
از یاد نمی‌برد
پس چیزی هست
کسی هست
که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود
شبیه خورشید فردا
که هر روز مرا پیرتر می‌کند
اما یک‌شب با موهای سفید
دوباره از خود خواهم پرسید:
آیا باز او را خواهم دید؟
∴ آریا معصومی ∴

***

خورشیدی که تو را گرم می کند
بر من خواهد تابید
ماهی که به تو لبخند می زند
برای من از تو خواهد گفت
آسمانی که سقف تو ست
با من مهربان خواهد بود
زمین زیر پای تو
بستر من است
چقدر به هم نزدیکیم
محبوب من
رویا ناصری

 

ساعت چهارِ نیمه‌شب است
و قبول دارم این‌ جمله، شروع مناسبی برای یک شعر عاشقانه نیست
اما طوری از خواب پریده‌ام
که ناچارم بگویم دوستت دارم
که ساعت چهارِ نیمه‌شب است
که هیچ‌وقت، هیچ‌جای دنیا هیچ ساعتی
به این شدت چهارِ نیمه‌شب نبوده است
∴ لیلا کردبچه ∴

***

 

طرز نگاهت را دوست دارم
انگار دو پرستوی مهاجر عاشق جامانده از کوچ را درخود جای داده
پر از التماس وسوسه‌ی رسیدن به هم لیکن فاصله‌ای به اندازه‌ی امتداد نگاه آتشین تو در نگاه من
نمی‌گزارد به هم برسند
من سوختن در گندم‌ زار نگاه تورا چون جان دوست می‌دارم
تو همان زیبای در بند قلب منی
که بارانی از بوسه‌ی ابرهای بی‌‌مکر همیشه در صف لبانت به انتظار نشسته‌اند من به اعجاز چشمانت دل داده‌‌ام
و تمامم را سپرده‌ام
بر بال‌های طوفان زده‌ی
همان دو نگین براق نشسته در دل دیدگانت
∴ لعیا قیاثی ∴

***

زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام
سهراب سپهری


بوی تو
بوی دست‌های خداست
که گل‌هایش را کاشته،
به خانه‌ی خود می‌رود.
بوی تو
بوی کفش تازه
در سن بلوغ است
وقتی که از مغازه قدم بیرون می‌گذاریم.
تو که پیش منی
آفتاب انگار شوخی‌اش گرفته
زیر پیرهنم می‌دود
ماه انگار شوخی‌اش گرفته
و همین الان است که بیاید پایین
با ما بازی کند.
تو که با منی
صبحانه‌ی من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه‌های تازه رعد و برق در بشقابم برق می‌زند.
دیگر بس است
بیا به همان روزها برگردیم
روزهایی که
به جای پرسه زدن در خیابان‌ها
در اتاق خالی‌مان پر و بال می‌زدیم
و هر وعده غذا
خنده‌ای سیر
از ته دل بود.
بیا به همان روزها برگردیم
بیا
در ملافه‌ی خوش عطری بپیچیم
و تا روز محال
از معرکه بیرون نیاییم!
فکر می‌کنم که فکر بدی نباشد.
∴ شمس لنگرودی ∴

***

ازمیان تمام چیز‌هایی که دیده‌ام
تنها تویی که می‌خواهم به دیدن‌اش ادامه دهم
از میان تمام چیز‌هایی که لمس کرده‌ام
تنها تویی که می‌خواهم به لمس کردنش ادامه دهم
خنده نارنج طعم‌ ات را دوست دارم
چه باید کنم‌ ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمی‌دانم عشق‌های دیگر چه سان‌اند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده‌ام
عاشق بودن، ذات من است
پابلو نرودا

و من هنوز در حسرت صمیمانه‌ترین نوازشی هستم که در دست‌های تو یخ کرد…
و شعرهای من آرام در سکوت زمستان قندیل بست…
تو حجم آوارگی کدام برهوتی؟
و من… روح خشکیده‌ی کدام جزیره؟
دستهایت را قفل دست‌هایم کن…
تا مهربانی شکوه بودنت را جشن بگیرد…
تو را در تمام تصورات خشکیده‌ام آرزو می‌کردم…
و اینک در خیال سبز من جوانه زدی تا در بوی آرامش حضورت شکوفا شوم…
∴ زهرا محمدی 

مجموعه گلچین اشعار سپید

به جز زیبایی‌ات
چیزهای زیادی هستند
که باید انتقال بدهی
وراثت را از لبخندت شروع کن
از شکل لب‌هایت
به وقت بستن زخم‌ام
رفتار لبخند و
اخلاق لب‌هایت را
منتقل کن به دخترم
او نیز چون تو بداند
زخم با زخم و
مرد با مرد
تفاوت دارد
یاد بگیرد روی زخم یک مرد
چگونه مرهم بگذارد
تا محرمش شود
مهربانی‌ات را
به ژن‌هایت تحمیل کن
اوقاتی که باقیمانده‌ی سفره را
در باغچه می‌تکانی و
می‌فهمم که برف
چقدر به خانه‌ی ما می‌آید
کاش می‌شد خودت را ببینی
که در باغچه زیبایی
که در برف زیبایی
که در باغچه، از برف زیباتری
که از هر طرف در خانه زیبایی
و من از هر طرفی دوستت دارم
کاش می‌شد خودم را ببینم
وقت‌هایی که تو را می‌بینم
می‌بینم آن روز را
که این همه
به پسرم نیز یاد می‌دهی
یاد می‌دهی چگونه یک زن را
از هر طرفی زیبا ببیند
یادش می‌دهی که در جهان
دو چیز هر کسی را می‌گریاند
اولی عشق است و
دومی را
هر که خود انتخاب می‌کند
از من به پسرم
انتخاب کردن را منتقل کن
منتقل کن که عشق با عشق و
انتخاب با انتخاب
تفاوت دارد
بیاموزش میان زن و وطن
وطنی را انتخاب کند
که هر زنی چون تو در آن آواز می‌خواند
آواز می‌خوانی و پرده را کنار
آواز می‌خوانی و جارو
آواز می‌خوانی و نقشه را دستمال می‌کشی
صبح از آواز تو روشن
خانه در آواز تو تمیز
جهان با آوازهای تو پاکیزه می‌شود
آوازهای تو
گنجشک‌های زیادی را محلی کرده است
در آواز تو دستگاهی‌ست
که خون را به گردش می‌برد
صدای تو رسوب می‌کند در گلبول‌ها
خونم را به هر که اهدا کرده‌ام
شنیده‌ام دلتنگ آوازهایی غریب شده است
غریب نباشد برایت عزیزم
اگر گاهی با خودم حرف می‌زنم
دارم از غالب ژن‌هایم می‌خواهم
به نفع صفات تو مغلوب شوند
به سود خصلت دستانت
دست‌های تو
وقتی کمک می‌کنند بارانی‌ام را بپوشم
روی شانه‌هایم می‌مانند
در خیابان رهایم نمی‌کنند
تو و دست‌هایت
تو و چتری که برایم خریده‌ای
من و خیابان‌ها
من و باران‌های وحشی زیادی را
متمدن کرده‌اند
به دست‌های تو
وقتی دگمه‌ی پیرهن می‌دوزند
یک سر سوزن .شک ندارم
دستان تو ماهرند
یک شهر دم گرفته را
بدل به نوشیدنی می‌کنند
وقتی شکر را
در لیوان هم می‌زنی
مسائل تلخ بسیاری
در من شیرین می‌شوند
شیرین می‌شوند اشک‌های شورت
اشک‌های تو بی‌حاصل نیست
تو در خیابان آزادی گریسته‌ای
می‌دانم، می‌دانم
آسفالت را مستعد روئیدن کرده‌ای
پافشاری کن روی استعدادت
که خانوادگی شود
هم‌خانواده شویم با کلمه
تو حروف صدادار درد را
بلدی بی‌صدا بخوابانی
بلدی روی در یخچال
شعری با خط خودت بچسبانی و
آب‌های منجمد را
دلگرم کنی
از صفات اکتسابی
ای کاش دستخط‌ات ارثی شود
فرزندان‌مان
از تو زیبا نوشتن بیاموزند
از من، پاک کردن…
∴ حسن آذری

 

  • 01/09/23
  • کانون شاملو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی