爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事
شین براری

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

شین براری
爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 11 Mehr 01، 18:47 - کانون شاملو
    عالی
نویسندگان

داستان عاشقانه شقایق

Tuesday, 31 Farvardin 1400، 05:42 PM

 


شماره اول ___ گل همیشه عاشق 


شقایق


 


از مدرسه به خونه بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ، من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌ و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم . صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 


مژگان من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم ، یک ساعت دیگه میام باز نشینی رویا نبافی که آب کتری بسوزه و خشک بشه  


وااای از دست این قر قر های مامان. سرسام گرفتم . باشه مامآن حواسم هست. خیالت راحت. .  


به افکارم رجوع میکنم به نظرم همسر اینده ام باید ۹وشگل باشه 


رنگ چشم خیلی مهمه ، ترجیحا عسلی ، موی خرمایی ، رنگ مژه ابرو و مو ی و ته ریش باید کمی بور باشه ، قد بلند ، خوش تراش ، زیبا ، جذاب و ...


این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.


توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .


چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .


تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .


تا اینکه دیدار شهروز، برادر شاداب 


– یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.


از این بهتر نمیشد. شهروز همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،


با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز شاداب قصه ی دلدادگی شهروز را نسبت به دخترکی معمولی و نه چندان زیبا به نام بهار را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه است.


کمی گذشت و دعایم مستجاب شد بین شهروز و بهار فاصله افتاد و من سریع این فاصله را پر کردم . وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .


 اما شهروز از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت شهروز موکول شد.


شهروز که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز شهروز به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.


هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی شاداب هم حسودی اش میشد !


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت شهروز نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .


<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای شهروز شد >>


این خبر تلخ را شاداب برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق مان بود .


باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت شهروز برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


آیا شهروز معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!


من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .


شهروز را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .


برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه شاداب به سراغم آمد .


آن روز شاداب در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم شهروزشان گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


شاداب از عشق شهروز گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.


هنگام خداحافظی ، شاداب بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:


این آخرین هدیه یی است که شهروز قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، شهروز برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .


بعد نامه یی به من داد و گفت :


 این نامه رو شهروز امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))


شاداب رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .


اما جرات باز کردنش را نداشتم .


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق شهروز را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.


مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .


            _ سلام مژگان . . .


خودش بود . شهروز، اما من جرات دیدنش را نداشتم .


مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .


چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !


 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد


و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .


_ منم شهروز نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟


در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم


_ س . . . . سلام . . .


_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟


یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .


این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .


حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .


تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .


وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .


نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !


چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .


مدتی گذشت تا اینکه شهروز لبخندی زد و رفت . .


حس عجیبی از لبخند شهروز برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .


قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .


بله ، من هنوز او را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن شهروز ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .


به یاد نامه ی شهروز افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


 


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .


اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …


 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله شهروز کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و او پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .


چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقاتش رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


 


اکنون سالها است که شهروز مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.


ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم اسم دختر کوچکمان را که تنها چهار و نیم سال دارد را شقایق نهاده آیم .


صدای باز شدن و بسته شدن درب خونه یهو چرتم رو پاره کرد ، و یادم اومد مامانم رفته بود خونه ی همسایه سبزی پاک کنه ، همش گوشم سنگینه، انگار یه چیزی رو پشت گوش انداختم. و فراموشم شده. .... صدای خشمگین مادرم بلند میشه که میگه؛ 


ای ذلیل مرده ، مگه. زنده نیستی. که زیر این کتری رو خاموش میکردی!..  


ای وای بازم. ، کتری ابش خشک شد. و سؤخت. وااای. باز قر قر های مامانم شروع شد 


 


 


  رشت 1383


نظرات  (۳)

  • ملیکا موحد
  • شما شین براری رو منبع قرار دادی .
    پس بی شک وبلاگ خوبی خواهی داشت
    عالیه افرین
  • ناشناس
  • شین خیلی خوب وینویسه
    ولی زیادی سر نترس داره
    اخه ش.وخی شوخی با امام هشتم هم شوخی؟
    دیگه طرفدارش نیستن متعصب ها
    ولی خداییش داستان درخت پلاک هشتم باحاله



    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی