爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事
شین براری

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

شین براری
爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 11 Mehr 01، 18:47 - کانون شاملو
    عالی
نویسندگان

داستان نویسی اینترنتی

Sunday, 29 Farvardin 1400، 05:50 AM

دوستان داستان ارسالی شما رو ما به رایگان و با افتخار در ابن وبلاگ بازنشر میدهیم .  این داستان توسط   مرضیه حقکردار از  کرج   .   با اسم داستان       آپارتمان اجری 


خانه شلوغ و در هم و بر هم بود. اثاثیه وسط حال ریخته شده بود و جعبه های پر و خالی اطراف اتاق همه جا دیده میشد. خانه عادت نداشت این شکلی باشد. پنجره لخت و بدون پرده بود و خاطره روزهای دانشجویی در خانه ی تنهایی را زنده میکرد. هر کس دنبال کاری بود. مادر قفسه های آشپزخانه را خالی میکرد. پدر دنبال وام و کارهای مربوطه بود و هر شب چند کارتون خالی جدید می آورد. دو خواهر هم اسباب خودشان را جمع و جور میکردند. شادی بزرگتر بود و مدام غر میزد که الان باید دانشگاه بودم، همه ی دوستانم تابستان را کلاس برداشته اند و حالا من از همه عقب ماندم. شیرین هم که کوچکتر بود و برعکس اسمش تلخ اخلاق, چیزی نمیگفت تا مادرشان دوباره شروع به شکایت نکند. مادر این روز ها خیلی پریشان بود عوض کردن خانه برای آنها یک داستان قدیمی و تکراری بود اما مادر مثل همیشه نگران بود، نگران وسایل که به موقع جمع شوند، نگران کلید خانه ای که باید تحویل دهند و کلید خانه ای که باید تحویل بگیرند، نگران جعبه ها که خیلی سنگین نباشند، نگران کارگر هایی که باید جعبه ها را حمل کنند... 

 آقای صمدی همسایه طبقه بالای خانواده ی احترام بود. مرد خوش مشرب و سرحالی بود اما بعضی وقت ها صدایش را بد جور روی زن و بچه اش بلند میکرد. البته این مسئله ی خانوادگی بود و نگاه همسایه را نسبت به آقای صمدی عوض نمیکرد! 


آقای صمدی صبح ساعت 9 زنگ خانه ی آقای احترام را زد. خانم احترام که تازه از خواب بیدار شده بود چادر سرش کرد و از پشت در پرسید "کیه؟ " در که باز شد سر و صدای سلام و احوال پرسی خانم احترام و آقای صمدی فضای ساختمان را پر کرد. شادی و شیرین هم بعد از اینکه فهمیدند چه کسی پشت در بود به کار خودشان مشغول شدند و زحمت کنجکاوی به خود ندادند. معمولا شیرین با کنجکاوی به حرف های بزرگتر ها گوش میداد و همیشه همه چیز را میدانست اما وقتی آقای صمدی می آمد معلوم بود برای چه آمده. 


آقای صمدی بعد از اینکه چند تا کارتون جدید محکم را تحویل خانم احترام داد اینطوری اظهار نظر کرد که :"من با تمام احترامی که واستون قاعلم  خواستم یادآوری کنم که دوره و زمونه خیلی بد شده مراقب باشین با کی میرید سر معامله."


خانم احترام هم که خودش را دانای روزگار و خیلی زرنگ میدانست جواب داد :"بله آقای صمدی حواسمون هست، زمونه خیلی بد شده،کلاهبرداری زیاد شده ولی آقای احترام گول هیچکی رو نمیخوره! "


آقای صمدی باز از  روزگار بد و کلاهبردار ها گفت و چند تا داستان هم از فک و فامیل و دوست و آشنا مثال زد که چه طور در عین زرنگی خام شدند و دار و ندارشان را باختند. بعد هم که رفت خانم احترام شروع کرد به اظهار نظر که بله "حتما اونقدرا که صمدی میگفت زرنگ نبودن وگرنه اینقدر راحت گول نمیخوردند "


شیرین حرفش را که میخواست بگوید "مردم فکر میکنند مرگ مال همسایه ست " خورد، فکر کرد الان مامان به خودش میگیرد و میخواهد هزار دلیل و برهان بیاورد که ما اینطور نیستیم. 


شادی هم که احتمالا فکر شیرین در ذهنش بود تصمیم گرفت از در خاطره گویی وارد شود و دوباره داستان آن دو دوستش را تعریف کرد که یکی خانه و آن یکی پول بانکیشان را چه راحت خام شده و از دست داده بودند. بلاخره هم بحث به نا کجا کشید و دست آخر با این موضوع که تکرار فلان برنامه تلویزیون ساعت چنده؟ تمام شد.  


شب که آقای احترام برگشت خانه یک جعبه شیرینی دستش بود. شیرین خوشحال و خندان گفت "اتفاقا امروز داشتم فکر میکردم خدا کنه بابا شیرینی بیاره . خیلی دلم میخواست "


مادر گفت "کاش از خداچیز دیگه میخواستی "


شادی هم با بلبل زبانی گفت "شاید اگه چیز دیگه میخواست حکمت نبود "


خانم احترام غرغر کرد که یک بار هم که شده چیزی نگو و بقیه خندیدند. بعد از شام آقای احترام توضیح داد که فردا برای بستن قولنامه باید به بنگاه بروند. خانه قرار بود به اسم خانم احترام خریده شود این یک توافق خانوادگی در خانه احترام بود که همیشه هر خانه ای که بخرند به اسم خانم و ماشین و چیز های دیگر به اسم آقا باشد. 


فردا کار های زیادی بود که باید انجام میشد. اما هیچکس ناراحت یا نگران نبود.     فصل اول . 

              ادامه دارد    ...... ➿➿➿➿



   قسمت دوم    داستان خانه اجری    ارسال شده توسط  کاربر  Mk 

خانم احترام صبح خیلی زود بیدار شد و خیلی شیک لباس پوشید. او کاملا مطمئن بود که به قول معروف "عقل مردم به چشمشونه" و ظاهر آدم تاثیر زیادی روی برداشت دیگران می گذارد. برای همین همیشه حفظ ظاهر را رعایت میکرد. آقای احترام خیلی به ظاهرش توجه نمیکرد اما درباره ی حرف هایی که میزد حسابی فکر میکرد. برای او آداب معاشرت و طرز صحبت معیار بود. آقا و خانم احترام قبل از ساعت 10 از خانه بیرون رفتند. شادی هم همان حوالی از خواب بیدار شد؛ اما شیرین تا دیروقت میخوابید.
وقتی آن دو رفتند شادی مشغول جمع کردن کتاب های کتابخانه شان شد. گاهی بین کتاب های قدیمی که یادآور حال و هوای دبیرستان بود, تکه کاغذ تا برگه ای پیدا میکرد که پر بود از حرف های دوستانه با دستخط عجیب و نا منظم در کنار هم چپیده . آثار بی توجهی به درس و کلاس و یادگار روزهای خوش نوجوانی را با دقت میخواند. کمی میخندید بعد تعجب میکرد یک وقتی دلش میگرفت، خلاصه حسابی وقت صرف مرور خاطرات کرد. وقتی هم که آقا و خانم احترام برگشتند فقط یک قفسه از کتابخانه را جمع کرده بود.

خانم احترام کمی گرفته بود, آقای احترام ولی مثل همیشه آرام. شادی خواست بداند چه شده و آیا قولنامه را به خوبی و خوشی نوشتند یا نه. خانم احترام هم شروع کرد به تعریف کردن از سیر تا پیاز و گفت که " عجب مالک بد اخلاقی. بیچاره زن و بچش، اینقدر که به همه چیز و همه کس شک داره, تا پیچ و مهره های قولنامه رو تا اونجا که تونست سفت نکرد ول کن نبود. "

- خب حالا چی میشه؟ 

- هیچی دختر جان، شما وسایل رو جمع کنید. معاملست دیگه به یه جا ختم میشه. 

آقای احترام این را گفت و بعد راه افتاد برود تا به کار و بارش برسد. خانم احترام هم بعد خداحافظی از شوهرش رفت و لباس کارش را پوشید تا آماده جمع و جور کردن شود. ولی فکرش مشغول بود. باز هم نگران بود، از رفتار آقای مالک خیلی خوشش نیامده بود و مدام پیش خودش آینده نگری میکرد که تکلیفشان قرار است چه شود. شیرین هم از خواب کم کم بیدار شد و بعد از کلی کش و قوس و ادا و اطوار به جمع پیوست و شروع کرد به جمع و جور کردن. 

روزهای تابستان طولانی و گرم بود. اثاث کشی هم که دردسر داشت و زحمت، اما لا به لای این کار کردن های خسته کننده چیزی یا کسی یکدفعه این یکنواختی کسل کننده را به هم میزد. یک بار شیرین لا به لای لباس های کمدش یک پر آبی رنگ پیدا کرد بعد یاد طوطی دختر داییش افتاد که سه سال پیش آنقدر عاشقش شده بود که دور از چشم بقیه یک پرش را برای یادگاری کنده بود. این را به خواهرش گفت و دوتایی به حال پرنده فلک زده دلسوزاندند و بعد خندیدند. یک بار هم یکهو یکی از برگه های " گفت و گو های تنهایی " شادی از لابه لای کتابچه های کتابخانه بیرون افتاد. شیرین فوری برگه را قاپید و شروع کرد به خواندن البته شادی سریع دست به کار شد و قبل از اینکه خواهرش بتواند برگه را بیشتر از چند خط بخواند آن را از دستش بیرون کشید. گرچه چیز خجالت آوری توی برگه ها نبود اما شادی گفت و گو های تنهاییش را با احساس و ادبی مینوشت و این زبانی نبود که خانواده اش او را با آن بشناسند.

خلاصه اینکه آن روز و روز های بعد به همان شکل گذشت و بیشتر وسایل جمع شد به غیر از چند وسیله ضروری. 

     توجه  در صورت  ننوشتن بافی ماحرا  ،بدلیل نیمه کاره بودن طی یکماه از این صفحه حذف خواهد شد . .دوستانی که علاقه مند به نویسندگی هستند میتوانند  باقی داستان را به خلاقیت خود نوشته و برایمان لرسال نمابند تا با نام انان در این پیج  منتشر شود .     

           مریم سوله   ۲۰/۰۱/۱۴۰۰ تا ۲۰ اردیبه‍شت فرصت ارسال برای قسمت های باقیمانده این داستان میباشد . کاربران میتوانند داستان های کوتاه ، بلند ،رمان ، داستانک و متن های خود را به این پیج ارسال تا با نام و یا تصویر دلخواهشان منتشر شود .  .

نظرات  (۱)

سلام دوستان میدونید پس از نوشتن پیام و یا درج شماره تماس قبل از ارسال نظرتون، زیر این مکعب ، در سمت راست 🔲تیک بزنید در مربع کوچیک تا پیام در حالت خصوصی واسه بنده ارسال بشه . مریم سوله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی