بخت در روز هفت از ماه هفت دخترک سرسخت دمبخت
آمبولانس نرسید و صدای جیغ از داخل خانه ی مادربزرگ برخواست . شیون بود و آه و ناله و داد و بیداد . به رسم جنوبی ها به وقت عزا ، کسی هل میکشید. دیگری دوید تا پرده ی سیاهی بر سر دری خانه بیاویزد . اما پس این اورژانس لعنتی چرا نیامد و نرسید به فریاد مان . من نیز سمت منزل و درب چوبی و زهوار در رفته و باز ، سپس حیاط و ایوان میدوم .
بی اختیار من نیز مانند زنان دیگر جیغ میکشم .
ناگهان:از داخل جمعیت کسی فریاد می کند
تو که همیشه ی خدا دیر می رسی ، پس دیگر برای چه این همه جیغ می کشی؟
فردای آن وداع ، در آرامستان ، قبر های جدیدی سنگ میشوند. بر مزار پر از گل های پر پر و خوش رنگ میشوند . آخ که بی شک این دلم برای مادربزرگ چه سخت تنگ میشود.
همه چیزدر نهایت, تمام میشود. ولی غصه ها ، نه . هرگز. غم مرگ عزیزان تمام شدنی نیست، کش می آید و کم کم باریک و کمرنگ میشوند. هر کدام آمده ایم تا برویم . عجل و لحظه ی پایان ،
گاهی کنار همین خیابان تمام می کند
گاه روی تختی که خوابیده ای.
زندگی هست دیگر
چه می شود گفت.
عمر است و شتابی دارد ، نقطه ی آغاز و پایانی دارد
چهار فصل تقویم ، نسیم و خوش بارانی دارد . فصل بلند و تب تند خورشید و خزانی دارد . سرمای تقدیر و سوز و گدازی دارد .
در همین افکارم ، با پرسشی بی جواب در پیکارم
پرسشی که شده در ناخودآگاهم مطرح
سرم درد گرفته سمت جنوب .
واقعا چرا؟ پس کجا ماند؟ چرا نیامد این آمبولانس
شاید میشد نجاتش داد . به لطف آنان آب حیاتش داد .
ناسلامتی قرار بود هفته نخست ماه مهر عقدکنانم باشد .
چه حیف ....
سوی خانه روانه
آن هم خسته و بی رمق در شبانه
چرا شهر تاریک است و بوی دود و صدای انفجار ، اینجا که یمن نیس!...
خبری از عبور و مرور های عادی نیست . چرا همگان میدوند در جهتی خلاف عقربه ها .
چشمانم می افتد به کنار
ای ولی بر من .
. کیوسک سبز تلفن را کجا میبری دخترجان ؟!.. این که گوشی موبایل همراه نیست ، که بتوانی همراه خودت حمل کنی ،
وای بر من
چه میکنی پسرجان ؟..
چراغ راهنمایی رانندگی را چرا بر پشت خود بسته ای !..
شرم را خورده ، حیا را قورت داده و شیشه پلیس را شکسته ای .
ای چشم سفید . چرا شال و روسری بر سرت نیست .
آهای با شمام
کیوسک را شیشه نوشابه نزنید ،
ای وای بر من ، آین نوشابه چرا آتش به دامن میزند....
این خودروی نیم سوخته چرا بر روی سقف پارک کرده است...
چرا اینچنین وسط جاده راه را بند کرده است
در عجبم . نکند من در کابوس اسیرم و خود نیز نمیدانم.
وای بر من ، آین پلیس به کجا چنین شتابان میرود،
عده ای نیز به دنبالش میدوند. پس چرا دیگران در تعقیب وی ، و او هست مشغول فرار .
همه چی وارونه است و یا خراب از قرار .
به گمانم گشته ام خول و یا میبینم سراب . لابد این از فرط غم عمیق فوت خانم بزرگ و شوک حاصل از مرگ عزیزان حاصل شده است
گشته ام خیالاتی و توهمات آشوب زده ای را من دچار .
به منزل میرسم . اول ماه مهر است و تمام .
گورش را گم کرد خورشید و گرمای تابستان .
رسید عاقبت با من همزمان ،
این فصل زرد بد یمن یعنی
خزان
خب بگویم برایتان من از کمی پیش تر .
به یاد دارم در سال پیش همین موقع بود
قرار بر برگزاری مجلس عقد و ازدواج بود در روز هفت از ماه هفت . اما ظاهرا نمیخواست اینچنین تقدیر . چون دو روز مانده به برپایی ازدواج .... به ناگهان ....
و ناگهان .....
آخ.... باز یادم آمد ، چه شبی بود. پر از اضطراب و التهاب . آن روز..... البته روز که نبود بلکه شب بود .
باران و چکه چکه از سقف می چکید و ظرف مسی سرجهیزیه مادرم زیر چکه های سقف لبریز آب گشته بود . با آنکه هوا سرد بود ولی عطشی سراپایم را گرفته بود ، تشنه بودم ، و خیس . البته باران شکل هاشور زدگی ها بر سقف میبارید و من آشوب زدگی را حس کرده بودم پیشاپیش از روبرو . گویی تاریخ تکرار میشد مو به مو . آن شب درونم فوران احساس بود ، درب را آرام بسته بودم چون گوش های مادرم حساس بود . کفش هایم را منظم جفت کرده بودم چون مادربزرگ وسواس بود . تقریبا سکوت داخل خانه رخنه کرده بود . آیینه ی جیوه پریده نگاهی به من ،سپس عشوه کرده بود . از لای درز باز درب و چارچوب اتاق کمی سکوت می وزید به اندرون. ظاهرا پیش از ورود من ، مرگ چون دزدی به خانه مان زده بود .
و من تا برسم _ که در خواب هم نمی رسم، یا که مثل همیشه دیر میرسم ، مرگ کارش را کرده بود و...
من ماتم برده بود ، چون روبرویم یک پدربزرگ بود که نبود .
یعنی چیزی هست که دیگر در جایش نیست.
پدر بزرگ در رخت خواب فوت کرده بود .
عجل و عزرائیل پدر بزرگ را شبانه برده بود .
مادربزرگ را اما خیرگی به برفک های تلویزیون ، نشسته بر نیمکت چوبی ، خوابش برده بود .
خب هرگز نگذاشتم تا بفهمد دلیل مرگ شوهرش را.
خب او بی آنکه بداند ، بی اختیار چهارپایه چوبی اش را رو در روی تلویزیون کشانده بود ، بی اطلاع از اینکه پایه اش را بر مسیر شلنگ اکسیژن گذاشته بود . بیچاره پدربزرگ از خفگی جان سپرده بود . خب زندگی است و هزار رنگ دارد .
چیزها را یک جور نمی برد
مثلن پدر بزرگ را یک جا نبرد و در بستر مرگ و آخرش هم با خفگی و کمبود اکسیژن برده بود به دیاری باقی. .
اما مادرم .....
( آن اواخر چون شکسته بود
عزرائیل با احتیاط ذره ذره برده بود
و برای شب آخر
اندازه اسمی ازش مانده بود در گوشه ی تخت بیمارستان
گفت : مگه نگفته بودی که هر شش ساعت یه دونه بخورم ؟
من نیز مجدد تاکید کرده بودم . ولی کمی بیشتر که توجه کرده بودم کاشف بعمل آورده بودم ظاهرا سو تفاهمی شده ، چون مادر اشتباهن شیاف را گفته بود . ولی من ..... قرص فشار را گفته بودم . طفلکی هر بار سر وقت یک شیاف خورده بود . از قضا بعد غذا هم خورده بود . اما خب زندگی است دیگر ، چه میتوان گفت.. .
چیزی نگویم بهتر است . مادر در همان لحظه آخر عزم کرده بود چیزی بگوید بر من ، ولی
چیزی نگفت ، چون عجل مهلت نداد و عمرش ربود
شاید عزرائیل هم بودش عجول.
شایدم عزرائیل نمیدانست که آن سال قرار ازدواجم را با مرگ مادر ، از میان برده بود . و خواستگارم را گرد غبار مرگ مادر و محو در سکوت ، باد برد. مرا به کلی از یاد برد . به گمانم سر خور بود بیشرف .
از آن پس
عکس مادر با روبان سیاه گوشه ی تابلو خاک خورد. خب چرا سرتان را درد آورده ام. از همان روز نخست ، من شانس و اقبالم خوب نبود.
رنگ رخسار روزگارم هم کبود . تقدیر بخت و اقبالم را ربود . خواستگاری بهر من ، در نزدیکای این دیار که نبود . مگر مسافری می آمد و بخت و اقبال خوشی می آورد. حتی در بچگی
روزی بر سر کلاس درس و زمان امتحان پرسش های شفاهی و سخت ، چقدر در دلم دعا خوانده بودم که اسمم را نخواند دبیر تندخو و تلخ .
عاقبت اسم دیگری را دیده بود ، او را بهر پاسخگویی بر سر تخته تابلو برده بود . ولی او به محض دهان گشودن و گفتن پاسخ و جواب ، طبق معمول ، دچار لوکنت و جود گشته بود .
ای لعنت بر این اقبال بد و بخت .
معلم منصرف گشته بود، درون دفتر نمره گشته بود چشمش به اسم من بخت برگشته خورده بود و خطاب به دانش آموز پای تخته تابلو گفته بود:
به زحمتش نمی ارزد ،
همانجا خطش زد
و بجایش مرا پای تخته برده بود )
زندگی هست دیگر
چه می شود گفت....
خب سال دیگر اگر خواستگاری گیرم آمد ، دیگر اصرار نمیکنم هفتم ماه هفت باشد روز جشن.
چون به گمانم برایم خوش یمن نبوده و نکرده روبه من شانس و اقبال و بخت .
در ضمن شما هم دعوتید. نگران نباشید ،خطری ندارم من . خواستگار های قبلی سرخور بودند و بس .
خب زندگی است دیگر
چه می توان گفت.....
راستی شما برادر یا پسرعمو یا پسر خاله ای از شهر دور ندارید ؟.. . من در مسیر ازدواج هستم سر سخت و صبور . اما لعنت به این عزرائیل و قبور .
جوانی ام آرام آرام گشته محو در عبور . و من نیز عزادار و سیاه پوش در سکوت . . خب دیگر کسی نمانده تا اینبار در ماه مهر و روز هفت ، بخواهد بمیرد ، پیش از این همگی مرده اند.
خواستگار باید مصر باشد و سر تق . نه اینکه توان چند سال انتظار را نداشته باشد و منصرف شود . آخرش میکنم دق. پس چرا تن نمیکنم سفیدی رخت عروس . پسر خوب و پولدار که اهل شهر های دور باشد و خوشگل، کمی هم سرتق و سرسخت سراغ ندارید که باشد دم بخت ؟...
البته جهیزیه هم ندارم ، خب این که نیست مشکل.
خب زندگی است دیگر ، چه می توان گفت.....