مطالب پربحثتر
برگرفته از مطالب شین براری http://jikjiik.blog.ir
تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم.
از نشانهایی که دادهاند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که میتواند فیروزهای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجرهها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر میکند.
تا به اینجا
تمام نشانیها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانهای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذیای که بوی دستهای تو را میدهد
و سایهی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیدهای
تک میزنند.
میبینی که راه را
اشتباه نیامدهام.
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را…
∴ عباس صفاری ∴
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را
از یاد نمیبرد
پس چیزی هست
کسی هست
که هیچگاه فراموش نمیشود
شبیه خورشید فردا
که هر روز مرا پیرتر میکند
اما یکشب با موهای سفید
دوباره از خود خواهم پرسید:
آیا باز او را خواهم دید؟
∴ آریا معصومی ∴
***
خورشیدی که تو را گرم می کند
بر من خواهد تابید
ماهی که به تو لبخند می زند
برای من از تو خواهد گفت
آسمانی که سقف تو ست
با من مهربان خواهد بود
زمین زیر پای تو
بستر من است
چقدر به هم نزدیکیم
محبوب من
رویا ناصری
ساعت چهارِ نیمهشب است
و قبول دارم این جمله، شروع مناسبی برای یک شعر عاشقانه نیست
اما طوری از خواب پریدهام
که ناچارم بگویم دوستت دارم
که ساعت چهارِ نیمهشب است
که هیچوقت، هیچجای دنیا هیچ ساعتی
به این شدت چهارِ نیمهشب نبوده است
∴ لیلا کردبچه ∴
***
طرز نگاهت را دوست دارم
انگار دو پرستوی مهاجر عاشق جامانده از کوچ را درخود جای داده
پر از التماس وسوسهی رسیدن به هم لیکن فاصلهای به اندازهی امتداد نگاه آتشین تو در نگاه من
نمیگزارد به هم برسند
من سوختن در گندم زار نگاه تورا چون جان دوست میدارم
تو همان زیبای در بند قلب منی
که بارانی از بوسهی ابرهای بیمکر همیشه در صف لبانت به انتظار نشستهاند من به اعجاز چشمانت دل دادهام
و تمامم را سپردهام
بر بالهای طوفان زدهی
همان دو نگین براق نشسته در دل دیدگانت
∴ لعیا قیاثی ∴
***
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام
سهراب سپهری

بوی تو
بوی دستهای خداست
که گلهایش را کاشته،
به خانهی خود میرود.
بوی تو
بوی کفش تازه
در سن بلوغ است
وقتی که از مغازه قدم بیرون میگذاریم.
تو که پیش منی
آفتاب انگار شوخیاش گرفته
زیر پیرهنم میدود
ماه انگار شوخیاش گرفته
و همین الان است که بیاید پایین
با ما بازی کند.
تو که با منی
صبحانهی من لیوانی کهکشان شیری است
و تکههای تازه رعد و برق در بشقابم برق میزند.
دیگر بس است
بیا به همان روزها برگردیم
روزهایی که
به جای پرسه زدن در خیابانها
در اتاق خالیمان پر و بال میزدیم
و هر وعده غذا
خندهای سیر
از ته دل بود.
بیا به همان روزها برگردیم
بیا
در ملافهی خوش عطری بپیچیم
و تا روز محال
از معرکه بیرون نیاییم!
فکر میکنم که فکر بدی نباشد.
∴ شمس لنگرودی ∴
***

ازمیان تمام چیزهایی که دیدهام
تنها تویی که میخواهم به دیدناش ادامه دهم
از میان تمام چیزهایی که لمس کردهام
تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم
خنده نارنج طعم ات را دوست دارم
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمیدانم عشقهای دیگر چه ساناند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زندهام
عاشق بودن، ذات من است
پابلو نرودا

و من هنوز در حسرت صمیمانهترین نوازشی هستم که در دستهای تو یخ کرد…
و شعرهای من آرام در سکوت زمستان قندیل بست…
تو حجم آوارگی کدام برهوتی؟
و من… روح خشکیدهی کدام جزیره؟
دستهایت را قفل دستهایم کن…
تا مهربانی شکوه بودنت را جشن بگیرد…
تو را در تمام تصورات خشکیدهام آرزو میکردم…
و اینک در خیال سبز من جوانه زدی تا در بوی آرامش حضورت شکوفا شوم…
∴ زهرا محمدی
مجموعه گلچین اشعار سپید
به جز زیباییات
چیزهای زیادی هستند
که باید انتقال بدهی
وراثت را از لبخندت شروع کن
از شکل لبهایت
به وقت بستن زخمام
رفتار لبخند و
اخلاق لبهایت را
منتقل کن به دخترم
او نیز چون تو بداند
زخم با زخم و
مرد با مرد
تفاوت دارد
یاد بگیرد روی زخم یک مرد
چگونه مرهم بگذارد
تا محرمش شود
مهربانیات را
به ژنهایت تحمیل کن
اوقاتی که باقیماندهی سفره را
در باغچه میتکانی و
میفهمم که برف
چقدر به خانهی ما میآید
کاش میشد خودت را ببینی
که در باغچه زیبایی
که در برف زیبایی
که در باغچه، از برف زیباتری
که از هر طرف در خانه زیبایی
و من از هر طرفی دوستت دارم
کاش میشد خودم را ببینم
وقتهایی که تو را میبینم
میبینم آن روز را
که این همه
به پسرم نیز یاد میدهی
یاد میدهی چگونه یک زن را
از هر طرفی زیبا ببیند
یادش میدهی که در جهان
دو چیز هر کسی را میگریاند
اولی عشق است و
دومی را
هر که خود انتخاب میکند
از من به پسرم
انتخاب کردن را منتقل کن
منتقل کن که عشق با عشق و
انتخاب با انتخاب
تفاوت دارد
بیاموزش میان زن و وطن
وطنی را انتخاب کند
که هر زنی چون تو در آن آواز میخواند
آواز میخوانی و پرده را کنار
آواز میخوانی و جارو
آواز میخوانی و نقشه را دستمال میکشی
صبح از آواز تو روشن
خانه در آواز تو تمیز
جهان با آوازهای تو پاکیزه میشود
آوازهای تو
گنجشکهای زیادی را محلی کرده است
در آواز تو دستگاهیست
که خون را به گردش میبرد
صدای تو رسوب میکند در گلبولها
خونم را به هر که اهدا کردهام
شنیدهام دلتنگ آوازهایی غریب شده است
غریب نباشد برایت عزیزم
اگر گاهی با خودم حرف میزنم
دارم از غالب ژنهایم میخواهم
به نفع صفات تو مغلوب شوند
به سود خصلت دستانت
دستهای تو
وقتی کمک میکنند بارانیام را بپوشم
روی شانههایم میمانند
در خیابان رهایم نمیکنند
تو و دستهایت
تو و چتری که برایم خریدهای
من و خیابانها
من و بارانهای وحشی زیادی را
متمدن کردهاند
به دستهای تو
وقتی دگمهی پیرهن میدوزند
یک سر سوزن .شک ندارم
دستان تو ماهرند
یک شهر دم گرفته را
بدل به نوشیدنی میکنند
وقتی شکر را
در لیوان هم میزنی
مسائل تلخ بسیاری
در من شیرین میشوند
شیرین میشوند اشکهای شورت
اشکهای تو بیحاصل نیست
تو در خیابان آزادی گریستهای
میدانم، میدانم
آسفالت را مستعد روئیدن کردهای
پافشاری کن روی استعدادت
که خانوادگی شود
همخانواده شویم با کلمه
تو حروف صدادار درد را
بلدی بیصدا بخوابانی
بلدی روی در یخچال
شعری با خط خودت بچسبانی و
آبهای منجمد را
دلگرم کنی
از صفات اکتسابی
ای کاش دستخطات ارثی شود
فرزندانمان
از تو زیبا نوشتن بیاموزند
از من، پاک کردن…
∴ حسن آذری
آمبولانس نرسید و صدای جیغ از داخل خانه ی مادربزرگ برخواست . شیون بود و آه و ناله و داد و بیداد . به رسم جنوبی ها به وقت عزا ، کسی هل میکشید. دیگری دوید تا پرده ی سیاهی بر سر دری خانه بیاویزد . اما پس این اورژانس لعنتی چرا نیامد و نرسید به فریاد مان . من نیز سمت منزل و درب چوبی و زهوار در رفته و باز ، سپس حیاط و ایوان میدوم .
بی اختیار من نیز مانند زنان دیگر جیغ میکشم .
ناگهان:از داخل جمعیت کسی فریاد می کند
تو که همیشه ی خدا دیر می رسی ، پس دیگر برای چه این همه جیغ می کشی؟
فردای آن وداع ، در آرامستان ، قبر های جدیدی سنگ میشوند. بر مزار پر از گل های پر پر و خوش رنگ میشوند . آخ که بی شک این دلم برای مادربزرگ چه سخت تنگ میشود.
همه چیزدر نهایت, تمام میشود. ولی غصه ها ، نه . هرگز. غم مرگ عزیزان تمام شدنی نیست، کش می آید و کم کم باریک و کمرنگ میشوند. هر کدام آمده ایم تا برویم . عجل و لحظه ی پایان ،
گاهی کنار همین خیابان تمام می کند
گاه روی تختی که خوابیده ای.
زندگی هست دیگر
چه می شود گفت.
عمر است و شتابی دارد ، نقطه ی آغاز و پایانی دارد
چهار فصل تقویم ، نسیم و خوش بارانی دارد . فصل بلند و تب تند خورشید و خزانی دارد . سرمای تقدیر و سوز و گدازی دارد .
در همین افکارم ، با پرسشی بی جواب در پیکارم
پرسشی که شده در ناخودآگاهم مطرح
سرم درد گرفته سمت جنوب .
واقعا چرا؟ پس کجا ماند؟ چرا نیامد این آمبولانس
شاید میشد نجاتش داد . به لطف آنان آب حیاتش داد .
ناسلامتی قرار بود هفته نخست ماه مهر عقدکنانم باشد .
چه حیف ....
سوی خانه روانه
آن هم خسته و بی رمق در شبانه
چرا شهر تاریک است و بوی دود و صدای انفجار ، اینجا که یمن نیس!...
خبری از عبور و مرور های عادی نیست . چرا همگان میدوند در جهتی خلاف عقربه ها .
چشمانم می افتد به کنار
ای ولی بر من .
. کیوسک سبز تلفن را کجا میبری دخترجان ؟!.. این که گوشی موبایل همراه نیست ، که بتوانی همراه خودت حمل کنی ،
وای بر من
چه میکنی پسرجان ؟..
چراغ راهنمایی رانندگی را چرا بر پشت خود بسته ای !..
شرم را خورده ، حیا را قورت داده و شیشه پلیس را شکسته ای .
ای چشم سفید . چرا شال و روسری بر سرت نیست .
آهای با شمام
کیوسک را شیشه نوشابه نزنید ،
ای وای بر من ، آین نوشابه چرا آتش به دامن میزند....
این خودروی نیم سوخته چرا بر روی سقف پارک کرده است...
چرا اینچنین وسط جاده راه را بند کرده است
در عجبم . نکند من در کابوس اسیرم و خود نیز نمیدانم.
وای بر من ، آین پلیس به کجا چنین شتابان میرود،
عده ای نیز به دنبالش میدوند. پس چرا دیگران در تعقیب وی ، و او هست مشغول فرار .
همه چی وارونه است و یا خراب از قرار .
به گمانم گشته ام خول و یا میبینم سراب . لابد این از فرط غم عمیق فوت خانم بزرگ و شوک حاصل از مرگ عزیزان حاصل شده است
گشته ام خیالاتی و توهمات آشوب زده ای را من دچار .
به منزل میرسم . اول ماه مهر است و تمام .
گورش را گم کرد خورشید و گرمای تابستان .
رسید عاقبت با من همزمان ،
این فصل زرد بد یمن یعنی
خزان
خب بگویم برایتان من از کمی پیش تر .
به یاد دارم در سال پیش همین موقع بود
قرار بر برگزاری مجلس عقد و ازدواج بود در روز هفت از ماه هفت . اما ظاهرا نمیخواست اینچنین تقدیر . چون دو روز مانده به برپایی ازدواج .... به ناگهان ....
و ناگهان .....
آخ.... باز یادم آمد ، چه شبی بود. پر از اضطراب و التهاب . آن روز..... البته روز که نبود بلکه شب بود .
باران و چکه چکه از سقف می چکید و ظرف مسی سرجهیزیه مادرم زیر چکه های سقف لبریز آب گشته بود . با آنکه هوا سرد بود ولی عطشی سراپایم را گرفته بود ، تشنه بودم ، و خیس . البته باران شکل هاشور زدگی ها بر سقف میبارید و من آشوب زدگی را حس کرده بودم پیشاپیش از روبرو . گویی تاریخ تکرار میشد مو به مو . آن شب درونم فوران احساس بود ، درب را آرام بسته بودم چون گوش های مادرم حساس بود . کفش هایم را منظم جفت کرده بودم چون مادربزرگ وسواس بود . تقریبا سکوت داخل خانه رخنه کرده بود . آیینه ی جیوه پریده نگاهی به من ،سپس عشوه کرده بود . از لای درز باز درب و چارچوب اتاق کمی سکوت می وزید به اندرون. ظاهرا پیش از ورود من ، مرگ چون دزدی به خانه مان زده بود .
و من تا برسم _ که در خواب هم نمی رسم، یا که مثل همیشه دیر میرسم ، مرگ کارش را کرده بود و...
من ماتم برده بود ، چون روبرویم یک پدربزرگ بود که نبود .
یعنی چیزی هست که دیگر در جایش نیست.
پدر بزرگ در رخت خواب فوت کرده بود .
عجل و عزرائیل پدر بزرگ را شبانه برده بود .
مادربزرگ را اما خیرگی به برفک های تلویزیون ، نشسته بر نیمکت چوبی ، خوابش برده بود .
خب هرگز نگذاشتم تا بفهمد دلیل مرگ شوهرش را.
خب او بی آنکه بداند ، بی اختیار چهارپایه چوبی اش را رو در روی تلویزیون کشانده بود ، بی اطلاع از اینکه پایه اش را بر مسیر شلنگ اکسیژن گذاشته بود . بیچاره پدربزرگ از خفگی جان سپرده بود . خب زندگی است و هزار رنگ دارد .
چیزها را یک جور نمی برد
مثلن پدر بزرگ را یک جا نبرد و در بستر مرگ و آخرش هم با خفگی و کمبود اکسیژن برده بود به دیاری باقی. .
اما مادرم .....
( آن اواخر چون شکسته بود
عزرائیل با احتیاط ذره ذره برده بود
و برای شب آخر
اندازه اسمی ازش مانده بود در گوشه ی تخت بیمارستان
گفت : مگه نگفته بودی که هر شش ساعت یه دونه بخورم ؟
من نیز مجدد تاکید کرده بودم . ولی کمی بیشتر که توجه کرده بودم کاشف بعمل آورده بودم ظاهرا سو تفاهمی شده ، چون مادر اشتباهن شیاف را گفته بود . ولی من ..... قرص فشار را گفته بودم . طفلکی هر بار سر وقت یک شیاف خورده بود . از قضا بعد غذا هم خورده بود . اما خب زندگی است دیگر ، چه میتوان گفت.. .
چیزی نگویم بهتر است . مادر در همان لحظه آخر عزم کرده بود چیزی بگوید بر من ، ولی
چیزی نگفت ، چون عجل مهلت نداد و عمرش ربود
شاید عزرائیل هم بودش عجول.
شایدم عزرائیل نمیدانست که آن سال قرار ازدواجم را با مرگ مادر ، از میان برده بود . و خواستگارم را گرد غبار مرگ مادر و محو در سکوت ، باد برد. مرا به کلی از یاد برد . به گمانم سر خور بود بیشرف .
از آن پس
عکس مادر با روبان سیاه گوشه ی تابلو خاک خورد. خب چرا سرتان را درد آورده ام. از همان روز نخست ، من شانس و اقبالم خوب نبود.
رنگ رخسار روزگارم هم کبود . تقدیر بخت و اقبالم را ربود . خواستگاری بهر من ، در نزدیکای این دیار که نبود . مگر مسافری می آمد و بخت و اقبال خوشی می آورد. حتی در بچگی
روزی بر سر کلاس درس و زمان امتحان پرسش های شفاهی و سخت ، چقدر در دلم دعا خوانده بودم که اسمم را نخواند دبیر تندخو و تلخ .
عاقبت اسم دیگری را دیده بود ، او را بهر پاسخگویی بر سر تخته تابلو برده بود . ولی او به محض دهان گشودن و گفتن پاسخ و جواب ، طبق معمول ، دچار لوکنت و جود گشته بود .
ای لعنت بر این اقبال بد و بخت .
معلم منصرف گشته بود، درون دفتر نمره گشته بود چشمش به اسم من بخت برگشته خورده بود و خطاب به دانش آموز پای تخته تابلو گفته بود:
به زحمتش نمی ارزد ،
همانجا خطش زد
و بجایش مرا پای تخته برده بود )
زندگی هست دیگر
چه می شود گفت....
خب سال دیگر اگر خواستگاری گیرم آمد ، دیگر اصرار نمیکنم هفتم ماه هفت باشد روز جشن.
چون به گمانم برایم خوش یمن نبوده و نکرده روبه من شانس و اقبال و بخت .
در ضمن شما هم دعوتید. نگران نباشید ،خطری ندارم من . خواستگار های قبلی سرخور بودند و بس .
خب زندگی است دیگر
چه می توان گفت.....
راستی شما برادر یا پسرعمو یا پسر خاله ای از شهر دور ندارید ؟.. . من در مسیر ازدواج هستم سر سخت و صبور . اما لعنت به این عزرائیل و قبور .
جوانی ام آرام آرام گشته محو در عبور . و من نیز عزادار و سیاه پوش در سکوت . . خب دیگر کسی نمانده تا اینبار در ماه مهر و روز هفت ، بخواهد بمیرد ، پیش از این همگی مرده اند.
خواستگار باید مصر باشد و سر تق . نه اینکه توان چند سال انتظار را نداشته باشد و منصرف شود . آخرش میکنم دق. پس چرا تن نمیکنم سفیدی رخت عروس . پسر خوب و پولدار که اهل شهر های دور باشد و خوشگل، کمی هم سرتق و سرسخت سراغ ندارید که باشد دم بخت ؟...
البته جهیزیه هم ندارم ، خب این که نیست مشکل.
خب زندگی است دیگر ، چه می توان گفت.....
صفحه خاطر آسا : مکانی برای خاطرات آزار دهنده و نوشتن و رها شدن از هرآنچه که آزارمان میدهد. خاطراسا یعنی بازگو نمودن خاطرات برای کسب آرامش و آسایش خاطر روی لینک بالا کلیک نمایید . صفحه ای در همبودگاه . پسشنهاد میکنم از صفحه ی محبوب و پرطرفدار وارش در همبودگاه دیدن کنید .
دریافت تشکر و سپاس از بانوی واژه چین و خوش قلم و نجیب همبودگاه ، سرکار خانم مریم زارع نژاد .
داستان کوتاه و جذاب ، بینی های این زمانه . آری . درست خواندید . داستان بینی . یا به قول نگارنده و گوینده فایل ، بینی نه، دوماغ . شاید هم دُماغ . روایت خود درگیری و کشمکش جذاب یک فرد با سایز و فرم دماغ خود . امپراتوری دماغ ها را میتوانید در فایل بالا بشنوید .
ضمنن خانم زارع نژاد سالهاست مینویسد و اکثر نوشته هایش در قالب فایل صوتی موجود است . تخصص ویژه ای در آرش متون نوع دلنوشته و دلنویس دارد . اما همانطور که گوش دادید اگر بخواهد ادبیات داستانی خلق نماید چیزی کم ندارد که هیچ، از قرار عالی تر از دلنوشته هایش در خواهد آمد .
من در من در جلسات کانون اسم مریم زارع نژاد رو از استاد شنیدم . استاد بجای معرفی افراد مشهور و نامدار ، بلعکس افراد نوقلم و گمنام را هر جلسه در ده دقیقه آخر کلاس معرفی میکند . معمولا آنان آنقدر گمنام و ناشناس و دور از دسترس هستند که نه امکانات چاپ کتاب دارند نه تریبون . پس بطور طبیعی هرگز دیده نخواهند شد . ولی هربار پس از معرفی فرد گمنام جدید توسط آقای براری، تمام ما بعد کلاس به سراغش میرویم ، تا بلکه بداند کسانی هستند که به کار او گوش داده اند ، خوانده اند و پسندیده اند تا بدانند زحمتشان هدر نرفته . دیده شده اند . بلکه انگیزه در آنان نخشکد . این هفته با آقای پیمان قانون از قدیمی های زبان پارسی و شعر آشنا شدیم . او در بوشهر است و زمانی استاد بوده ولی او را اخراج کرده اند چون مواضع ملی میهنی دارد و یک وطن پرست تمام عیار است . او دغدغه ی پاس داشتن زبان فارسی را دارد .
به وبلاگش رفتیم و برایش پیام فرستادیم . او بلافاصله پاسخ داد و یک پست گذاشت وای که چه خوشحال شده بود . اون تبعید شده و منع از تدریس . سن و سالی ازش گذشته و تنهاست . انگار طی پنج ماه اخیر سه تن از اعضای خانواده یعنی برادر و خواهر و مادرش را به دستان سرد خاک سپرده بود . واااای که چه احساسی موج میزد وقتی باهاش تماس تصویری گرفتیم از داخل کلاس . و بهش سلام گفتیم . بنده خدا شوکه شده بود . سر در نمیآورد چه دلیلی داره بی مقدمه یه عده زیاد توی یک کلاس باهاش تماس تصویری گرفتن و بهش سلام میگن . بعد که آقای براری گفت که برای عرض ادب و احترام باهاش تماس گرفته ، و بابت یک عمر دغدغه های وطن پرستانه و حفظ و کوشش اصالت زبان پارسی ازش تشکر کنه .
بنده ی خدا خیال میکرد داریم اذیتش میکنیم ، بعد که کمی شرح واضحات داد براش و گفت که ما یه کارگاه داستان نویسی توی شمال کشور هستیم و هر هفته با یک شخص تماس و ازش قدر دانی و حمایت میکنیم ، دوزاریش افتاد و طفلکی زد زیر گریه . چند دقیقه تمام اشک ریخت . دل پری داشت از شبکه های بی بی سی . حتی مجری برنامه پرگار توی بیبیسی از هم دانشگاهی های دوره ی تحصیلش بود و تمام آدمهای مهم رو میشناخت . از اون جور دست آدمهایی که تمام کلماتشون عجیب غریب اما اصیل فارسی هست . از اون دست آدمهایی که یک عمر شاهنامه رو حفظ و بوستان و گلستان رو خط به خط میتونن از حفظ بخونن . خلاصه خیلی عالی بود . خیلی خوشحال شدم که دلی شاد شد . ما باید تا وقتی هستیم قدر همو داشته باشیم .
خب الان فایل صوتی بالا هم واسه شخصی هست که هیچ تصویر و اطلاعاتی ازش توی ویکی پدیا وجود نداره . حتی نمیشه فهمید چند سالشه . ولی آقای براری میگفت که جای ستایش و احترام داره که کلی فعالیت ادبی و کلی متن و فایل صوتی تهیه کرده اما در اوج ناباوری دیده نشده و تلگرام اون ۶۵ تا مشترک داره که خب من ازش اجازه نگرفتم و شاید هم بخاطر انتشار همین فایل صوتی اعتراض کنه و خب من حذف کنمش . ولی اگر تمایل داشته باشه میتونیم توی ۱۰۴ صد و چهار تا وبلاگی که اعضای کانون چوک و کارگاه داستان نویسی شین براری در محیط های وبلاگ نویسی Bayan.ir و همچنین blogfa.com داریم آیدی تلگرام اون رو پیوند بدیم تا بلکه دیده بشه و سکوی پرتابی باشه براش .
خب میدونید چیه.. .. ما غیر از این مراکز آموزشی در جایی جا نداریم . و گاهی هم حتی اهالی قلم بخاطر اینکه ما یک سری دانشجو و بزرگ شده های شایستگان ثابت هستیم از تعامل و معاشرت با ما پرهیز میکنند . خب حق دارند ، اجباری نیست . شاید حق داشته باشند . ولی خب اگر با ما که دختری اینجوری برخورد میکنند پس بیچاره پسرهای خانه شبانه روزی مژدهی . خب زندگیه دیگه . ادامه داره . راستی خدای شکر که شرایط آروم شد .
من از عین شکیبا عذر خواهی میکنم که اگر قصد داشتیم بر علیه اون و وبلاگش انقلاب مخملی و کودتا کنیم و آخرش هم نشد . از عید تا الان هم به این موضوع فکر کردم . و رفتم عذر خواهی کردم و پسورد وبلاگ خودمو دوباره از آقای براری پس گرفتم و این اولین مطلب در قرن جدید هست
. همین . ماهنامه الکترونیکی ادبیات داستانی چوک کلید کنید رایگان دریافت
عنوان: ماهنامه چوک شماره ۸۲
حجم: 8.21 مگابایت
توضیحات: ماهنامه چوک شماره ۸۲ ادبیات داستانی
به نظر شما گاو های وطنی و گوساله های وطنی در میادین بین المللی چگونه ظاهر خواهند شد
یک ماتادور اسپانیایی را در نظر بدارید . در میدان گاو بازی با پارچه ای سرخ مقابل گاو ایرانی ایستاده و گاو ایرانی هنوز گاو نشده . چون گوساله ای ضعیف و نحیف است . بعلاوه اینکه شدیدا احساس غربت میکند و از همه مهم تر آنکه تمیداند آنها با چه زبانی حرف میزنند شب قبل را در آخور کوچکی بوده که شباهتی با طویله مشتی یدالله نداشت . از طرفی دلش برایش مادرش تنگ شده او حتی هنوز آنقدر کوچک است که گاهی مخفیانه با شیشه شیر شیر میخورد ولی آنرا پشت علوفه های تلنبار مشتی یدالله در ایران پنهان کرده بود تا برایش حرف در نیاورند . آخر هرچه باشد او فرزند گاو محلی و جنگی با نام پیله ورزا است
.پیله ورزا دیگر کمی پیر شده و جای شاخ هایی که طی جنگ هایش خورده بر سر و کله اش پیداست . گوساله ی قصه ی ما از بخت خوشش مورد توجه ی یک توریست قرار میگیرد. او با برجستگی کول خود اصل و نصبی متفاوت از گوساله های دیگر را بیصدا فریاد میزند و با یک نگاه میتوان فهمید که او گوساله ی یک زوج جنگی و مبارز است . ولی او روحیاتی متفاوت دارد . چطور باید گفت خب کمی خجالتی و بیش از حد ترسو و مودب بار آمده. زیرا بز دانای مزرعه گفته بود که دوره ی قداره کشی توسط لات های دو پا و جنگ کردن حیوانات چهار پا به سر آمده . حتی گاوبازی یک جرم محسوب میشود از طرفی اکنون دوره ی عقل و خرد و ادب است . و از آنجایی که گاو با خردمندی و عقل سلیم بیگانه است نمی توان توقع داشت که برود سر درس و کتاب و یا آنکه مانند بز طبیب شود در طویله . بلکه در عوض از قدیم ایام گفته اند که هر چیزی محتاج علم است ولی علم محتاج ادب . پس لااقل میتواند مودب باشد کسی را شاخ نزند جنگ نکند اگر کسی تحریک ش کرد به او حمله نیاورد و سرش را پایین بیاندازد و از جهت دیگر و سمت مخالف برود . نه آنکه رو در رو حمله ور شود و بخواهد یک فرد را تنها بخاطر آنکه لباس سرخی بر تن داشته با شاخ بزند و بیاندازد درون مزرعه . زیرا آخر و عاقبتش یک لات و گاو شاخدار و لندهور خواهد شد ک بدرد مزرعه نخواهد خورد مگر آنکه بر رویش شرط بندی کنند و آن را به جنگ با گاومیش های دیگر ببرند .
گوساله با خودش تکرار کرد و گفت : پس اگر کسی مرا تحریک کرد نباید به او حمله ور شوم . از طرفی من آنقدر کوچکم که هنوز شاخ ندارم . . و باید سرم را پایین بیاندازم و از جهت مخالف بروم . .
خب ناگهان به خودش آمد و مرور خاطرات را به کنار گذاشت . اینک درون میدان جنگ و نبرد است او را به اسپانیا آورده اند و به او میخندند زیرا کوچکترین نشانی از یک گاو جنگی ندارد . خجالتی ، ترسو و گوشه گیر است . او سرش گیج میرود، دلش برای مزرعه تنگ شده در دلش چند تا فحش به مشت یدالله میدهد که او را به چندرغاز فروخته است به یک ماتادور .
خب او به یاد حرف بز دانا می افتد زیرا پارچه ی سرخی جلوی او گرفته اند و به اسپانیایی میگویند اوله Ole Ole
آو نیز طبق نسخه ای که بز برایش پیچیده بود رفتار کرد و سرش را انداخت و از جناح مخالف رفت ولی ناگهان یادش رفت که باقی راهکار یک گوساله مودب چه بود و طبق روال و فتوای خانوادگی اقدام نمود . و چنین شد که در زیر میبینید ؛ .
"
جویندگان گنج؛ ٢٥ سال تلاش برای یافتن جغد طلا
داستان بانو عین | کانون نویسندگان میهن
داستان کوتاه انتقام سخت با قلم شین براری رایگان pdf دریافت
حجم: 394 کیلوبایت
توضیحات: داستان خوش خوان و عامه پسند جذاب و گیرا