کوهنورد ایرانی
    
    خسته شدم . قدم هام بی رمق  . پاهام خسته و سرعتم در سراشیبی صعود به بالای کوه  ارام و لاکپشت وار شده .        دو روزی میگذره که داریم رد پای  گروه جلودار  رو  تعقیب میکنیم . عجیبه .  قانونن اونا میبایست  از ما صد متری پیشی میگرفتن . ولی بعد از استراحت در کمپ شماره سه در دامنه ی گیلوند رود   در ارتفاعات رشته کوه البرز      همگی مث همیشه و طبق آموزش هایی که بهمون داده بودن   آماده ی صعود شدیم .  طبق روال معمول   یه اکیپ شش نفره به عنوان  جلودار  که متشکل از بهترین کوه نوردهای هلال احمر استان گیلان میشدن  بصورت تیمی آغاز به صعود کردن و با توجه به هجم تجهیزات  پیشوری کند و آهسته بود .    عرف بر این هست که تا وقتی دویست متر فاصله  ایجاد نشده   باشه  گروه دوم حق حرکت نداره .  حدود ۲۰۰ متری  فاصله ایجاد شد و گروه اصلی که شامل ما شش نفر میشه   حرکت کردیم .   و دویست متر جلوتر    بشکل هماهنگ شده ای  گروه ملقب به عقبدار    از کمپ شروع به حرکت کرد .   یعنی ما هجده نفر در سه تیم شش نفره  به صورت گروه عقبدار     گروه الفا    و گروه جلودار    با فواصل دویست متری از هم  سمت ارتفاعات دماوند  مشغول صعود شدیم .  چند ساعتی به صعود ادامه دادیم و از فرط خستگی و زیر بار سنگین کوله پشتی ها و لوازم جانبی    از رمق افتادیم و کمبود اکسیژن در ارتفاعات  شدیدا  کلافه و آشفته مون کرد.  من نفر سوم از شش نفر در صف بودم .  و هر شش نفر  سرمون به  زمین شیب دار روبرو و جای قدم های شخص مقابل خیره  بود .      دلم آشوب شد . احساس منفی و دلشوره ی عجیبی داشتم .  لحظه ی حادثه نزدیک تر شده بود  و وجود انرژی منفی رو میشد حس کرد .   برای یک لحظه متوجه ی توقف قدم های شخص جلویی شدم .    و من هم ایستادم .    به مقابل نگاه کردیم . گروه جلودار در فاصله ی کمتر از صد متری مون بودند . و این به مفهوم سرعت بیشتر ما در صعود نسبت به اونها بود  . چون فاصله مون کمتر از دویست متر شده بود .   کمی مکث کردیم و نگاهی به پشت سرمون انداختیم .  گروه عقبدار  در مه و ایاز  گم شده بود و  فاصله شون به مراتب بیشتر از دویست متر بود    .   اخرین لحظه ای که گروه پیشرو جلودار رو دیدیم  لحظه ای بود که سر عبور از پیچ تند و باریک  ملقب به  نواره ی تیزبر    برامون دست تکون دادن . و پیچیدن و از نظرهامون  محو شدن . ما هم با وجود تاخیر زیاد و مکث طولانی    چشم انتظار  رسیدن گروه عقبدار موندیم . ولی خبری از اونا نشد که نشد  . دو نفر از گروه ما مسیول شدن تا به پایین برگردن و از تاخیر عجیب عقبدار  اطلاع حاصل کنن .  دو نفری هم به صعود ادامه دادن تا بلکه بتونن به گروه پیشرو خبر بدن و  برگردونن .   من و احمد هم شروع به برپایی کمپ کردیم .     چادرهامون رو برپا کردیم . کمی با موج بیسیم ور رفتیم.   ولی نبود که نبود .  خیلی نگران شدیم .  غیر ممکن هست که بیسیم ها  از کار بیافتن .   لابد باطری تموم کردن .  اتش کوچکی بر پا کردیم .   هوا تاریک شد  . خبری از گروه های عقبدار و جلودار که نشد  هیچ.  از همه بدتر این بود که حتی  بیسیم دو تا تیم دو نفره ی ما که بصورت جداگانه برای کسب اطلاع به پایین و بالا رفته بودن هم نشد . 
  من موندم و احمد .   با یه دنیا نگرانی و دلواپسی . 
  هوا تیره و تار شد .   سیاهی شب  . سرمای شدید .  شلیک منور با رنگ  قرمز  از سمت دره....     کمی گیج شدیم . غیر ممکنه  از موقعیت مکانی ما  به  اون منطقه که منور شلیک شد  مسیری باشه   .  هیچ نمیفهمم که چطور از اون زاویه منور شلیک شده    .  منور قرمز برای درخواست کمک شلیک میشه   
   ولی من و احمد تا اون منطقه دست کم یک روز و یک شب کوهنوردی  فاصله داریم .   
  احمد برای روشن کردن آتش به چوب نیاز داره و در این ارتفاعات چوب کم پیدا میشه . تمام لوازم مورد نیاز درون کوله پشتی  خیس شده از شدت بارون . 
 دو روزه که چشم انتظاریم. 
احمد صبح از سرما فوت شد. 
 احمد بیدار نشد 
 من تنها و خسته ام.
برف شروع به باریدن کرده .
_متن بالا دست نوشته های سعید تامینی کوهنورد کرمانشاهی و عضو سازمان هلال احمر ایران بود که در درون دفترچه ای کنار پیکرش در ارتفاعات دماوند پیدا شد . 
  سعید جان روحت شاد . من شین براری به درخواست مادرت  و در حد توانم  نوشته ات را بی کمو کاست و عینن در فضای مجازی منتشر نمودم تا از بروز گمانه زنی های غلط و واهی پس از مرگت پیشگیری نمایم. 
 
پیوست _  
     آسوده بخواب که اینجا خبری نیست . اثری از عشق افسانه ای دگر نیست . جز خانه ی قبر کسی را مرهم زخم و گریزی نیست . در پس هجرتت  این دهکده ی آشوب زده را کتخدایی نیست.  تک کتخدا را به گمانم میل خداییست . در نبودت ، یادت لحظه ای از ما جدا نیست . 
    
- ۲۱/۱۱/۲۷
 


