زنی که امروز دوست داشتنش رو کشف میکنی و زندگیت رو زیبا می کنه پارسال زندگی مرد دیگه ای رو نابود کرده! سربازی که توی سنگر تو نارنجک میندازه و منتظره صدای تکه تکه شدن بدنت رو بشنوه توی خونه بچه ی سه ساله ای داره که بهش میگه بابا. اتاق نیمه تاریک خونه ای قدیمی که حالت ازش بهم میخوره محل زیباترین خاطرات آدمی دیگه است...
ولی زندگی بیش از این که خودش معنی داشته باشه، از جایی که تو بهش نگاه میکنی معنی پیدا می کند
💎 عاشقش هستی ...
چیزی جلوی ابراز محبت و اعتراف به وجود چنین عشقی را گرفته. میخواهی بگویی و نمی توانی . بلد نیستی در ذاتت نیست. ندیده ای. توان ابراز نداری. عاشقش هستی اما جرأت گفتنش را نداری و به روی خودت هم نمیاوری؛ میترسی. ترس از بین رفتن همین یک نگاه ساده، ترس اینکه همین لحظات کوتاه دیدارتان هم از بین برود، لال میشوی و در خیال خود یک "اوی" عاشق میسازی و با خیالش عاشقی میکنی،
آنقدر غرق دوستداشتنش در خیال خود میشوی که به خود میآیی و می بینی که برای همیشه از دستش داده ای...
اگر دوستش داری جرأتش را داشته باش و همین حالا بگو... باورکن فردا، جز پشیمانی چیز دیگری را ندارد
پنجشنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در میزد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟
رفتم در باز کردم دختر همسایه بود یا بقول مامانم دختر همساده! همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو "کال گیلاسی" خیلی معروفه تا یادم نرفته بگم کال گیلاسی اسم محلمونه
یک سینی صورتی دستش بود توش دو تا کاسه چینی گل قرمز که احتمالا مال جهیزیه خود ننه هاجر بوده پُر آش و روش کلی روغن نعنا ریخته بود که بوش همه محل برداشته بود خلاصه خواسته بود همه هنرهاشو رو کنه
دختر باحیایی بود یک چادر گلگلی زیرش اون پیراهن آبی که یک عکس خرس زشت روی سینهاش کشیده شده بود سرش کرده بود از اون دامن چین چینی فجیع که پاش بود بهتره هیچی نگم! یک روسری سورمهای که محکم گره زده بود و من به این فکر میکردم آیا میتونه نفس بکشه تا خونهشون برگرده سرش بود
یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشتههای آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلختهای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده بود بیرون و شبیه قطرههای قیر که تو تابستون از پشت بوم آویزون میشه شده بود نگم براتون!
یکی از پاچههای شلوارش نمیدونم چرا کوتاهتر بود البته یکم همه اینارو تو یک لحظه دید زدم! گفتم که باحیا بود و به من اصلا نگاه نمیکرد و چشماشو انداخته بود روی کاسههای آش راستش منم همینطور، آخه اینجا از این رسما نداریم که دختر و پسر همو برانداز کنن اره بابا محلمون همه باحیان،
دختر ننه هاجر که دیگه نگووو
به قول بابام که فقط همین شعر بلده (عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو)
راستش وسط اون صورت گِرد و خشکلش چشای عسلی روشنش مثل دوتا تیله سه پر میدرخشید ابروهاش که تا حالا دستکاری نشده بود واقعا دلبر بود آدم یاد شعرهای حافظ مینداخت راستش یکمی هم سیبیل داشت که خیلی شبیه باباش کریم آقا شده بود!
صدای نازی داشت اگه حرف میزد نفست بند میومد ولی فکر کنم بخاطر اینکه من بتونم نفس بکشم حرف نمیزد!
خلاصه در اوج شلختگی مقدار کمی تا قسمتی هم "جانان" بود!
اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون میدونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده! خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونم!!
بین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومد
یهو با اون صدای ناز و لرزانش گفت: (بیام؟) من تا شنیدم از تعجب با خودم گفتم اون میدونه من خونه تنهام میخاد بیاد چیکار!؟ تا خواستم چیزی بگم گفت (بیام برداری) چون دم خونه ما یه پله داشت منظورش این بود که بیاد جلوتر تا من کاسه آش بردارم
رفتم کاسه رو بردارم سرشو آورد بالا و نگام کرد یهو چشمام میخ اون چشای تیله ایش شد
وااای خدا این اگه شلخته نبود چی میشد!!
قلبم ساکت شده بود دیگه ضربانش نمیشنیدم کاسه آش برداشتم و اصرار کردم که بیا تو و تا من رفتم آشپزخونه اون رفت زیر درخت پیر انار وسط حیاط وایستاد
من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی نگام میکرد "آخ یادم رفت بگم اسمش زیور بود" درست بالای سرش یک انار ترک خورده رو درخت بود چند روزی بود که میخواستم بکنمش حیفم میومد آخه بزرگترین انار درخت بود یهو به خودم حس فردین گرفتم دلمو زدم به دریا از خودم گذشتم که بچینمش واسه زیور، کاسه رو دادم دستش چارپایه رو گذاشتم و دستم دراز کردم که یهو پام لرزید و انار افتاد رو کله زیور و ترکید! به قول دایی حسن من دستوپاچلفتی هم افتادم رو زیور!
تو همون گیرداد مامانم اومد!
و با صحنهای مواجه شد که زیور با سر و کله اناری بدون چادر رو زمین دراز کشیده و نصف چادرش رو من و بقیهاش تو حوض و دُم موهای بلند و بافته شده زیور هم افتاده بود رو صورت من! (البته فکر بد نکنید انقدر گره روسریش سفت بود که باز نشد)
کاسههای جهیزیه ننه هاجرم که نگوو تیکهتیکه هر طرف افتاده بودن آش کاسه دومی جوری ریخت که رشتههای آش همهجامون چسبیده بودن! یاد اون کرم خاکی دم در افتادم!
چشتون روز بد نبینه زیور که با چادر خیس و سرکله اناری لنگ لنگان فرار کرد من موندم مامانم و یک جارو خوشدست و یک حوض که سپر بین من و مامانم بود و تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که با صدای بلند بگم غلط کردم و دور حوض بچرخم و واسه دمپایی های هدفدار مامانم جاخالی بدم تا فرصت پیدا کنم از در حیاط فرار کنم
اخ اخ اناروُ آشوُ جاشوُ که به فنا دادم از افتادن روی زیورم که چیزی نصیبم نشد
بازم همون کاری رو کردم که توش تخصص دارم "آش نخورده و دهن سوریس شده!"
#ارس_آرامی
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎مردى که دهان دارد
اما حرف نمىزند
لب دارد
اما نمىبوسد
مردى که با بینىاش
هیچچیزى را نمىبوید
با گوشهایش
چیزى را نمىشنود
مردى با چشمانِ غمگین و بازوانِ بلند
که نمىداند چگونه به آغوش بکشد
مترسکى است
که گنجشکهاى من را فریب داده
✍ #مرام_المصری
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎تازه شالیزارها را درو کرده بودند. من و برادرم میخواستیم بیرون برویم؛ چون هم میخواستیم گلبازی کنیم و هم برویم ماهی بگیریم. مادرم در خانه را قفل کرده بود و کلیدش را زیر سرش گذاشته بود؛ چون ما همیشه به رودخانه میرفتیم و میترسید غرق شویم.
من و برادرم آرامآرام داشتیم لب پنجره اتاق پذیرایی میرفتیم تا مثل خیلی از مواقع مخفیانه از پنجره فرار کنیم. مادرم یکباره بیدار شد. سریع وارد حیاط شدیم و مادرم به دنبالمان افتاد. ماهم سریع کنار تخت چندین نفرهی بزرگ فلزی داخل حیاطمان رفتیم. مادرم که با چوب و سنگ دنبالمان میافتاد ما دور تخت میچرخیدیم، اگر به سمت سرمان چوب پرت میکرد سریع سرمان را خم میکردیم، اگر هم سمت پاهایمان چوب یا سنگ یا کفش پرت میکرد سریع جا خالی میزدیم. مادرم عصبانی شد و با نگاهی روبه آسمان گفت:«خدایا! این دوتا چقدر دیونن.»
سپس با اخمی به ما افزود:«بذارین الان تنبیهتون کنم کمتر تنبیهتون میکنم، اگه برین رودخونه و برگردین چند برابر تنبیهتون میکنم.»
پس از چند دقیقه کوتاه موقعیت که مناسب شد به برادرم اشاره کردم سمت دیوار فرار کند؛ چون اگر به سمت در میرفتیم تا در را باز میکردیم سریع مادرم ما را میگرفت. برادرم سمت دیوار گریخت و من هم سریع سمت دیوار رفتم، دستهایم را روی لبهی دیوار گذاشتم و زود خودم را آن طرف دیوار پرت کردم و گریختم. درحالیکه من و برادرم داشتیم خندهکنان و با شوق زیاد میدویدیم، مادرم کنار دیوار ایستاد و گفت:«اگه جرأت دارین الان برنگردین خونه. غروب میایین خونه اونوقت میدونم چجوری حقتون رو بذارم کف دستتون. دارم براتون.»
من و برادرم از مغازه یک تیغ خریدیم، سمت شالیزارها رفتیم. من و برادرم طبق معمول با ساقههای شلتوک و تیغ، نوع خاصی از فلوت و ساز دهنی درست کردیم. گاهی من ساز میزدم و برادرم همراه با ساز زدنم، نوای شرشر آب و آواز پرندگان میرقصید و گاهی هم برادرم مینواخت و من میرقصیدم، گاهی هم برای بقیه ساز درست میکردیم و یادشان میدادیم که چگونه بنوازند. چوپانها هم از شنیدن نوای ساز زدنمان لذت میبردند. البته تنها ایراد این نوع سازها این بود که یکبار مصرف بودند؛ چون جنسشان از ساقهی برنج بود و این نوع ساقهها در عرض چند ساعت خشک یا نیمهخشک میشدند و از نفس میافتادند.
من و برادرم برای خودمان یک تیم بودیم و دیگران هم یک تیم، سپس با گِل شالیزارها به دنبال هم میافتادیم و گلبازی میکردیم. در آخر هم روی ساقههای نیمهمرطوب و تلنبار شده شلتوکها پشتک میزدیم و غلت میخوردیم، میخندیدیم و ذوق میکردیم.
پس از حدود یک ساعت من و برادرم با یک پوشال کولر آبی به رودخانه رفتیم و مثل خیلی از مواقع حتی از صیادهایی که با تجهیزات کامل ماهی میگرفتند هم بیشتر ماهی میگرفتیم و آنها متعجب میشدند.
غروب هنگام من و برادرم دست در دست هم داشتیم به خانه برمیگشتیم، با خودمان فکر کردیم اگر به خانه مادربزرگمان برویم و شب آنجا بخوابیم و فردا به خانه برویم مادرمان تنبیهمان نخواهد کرد.
به خانه مادربزرگمان رفتیم. فردا صبح من سرخوش و با خیالی آسوده سمت خانهمان رفتم. مادرم داشت حیاط را میشست و جارو میزد، اخم کرده به من گفت:«فکر کردی میری خونه مامان بزرگ، دیگه کاریت ندارم؟ خب الان همونجا وایسا کارت دارم.»
آن لحظه شگفتزده شدم، خندههایمان پریدند و تا توانستم پا به فرار گذاشتم. وقتی به خانه مادربزرگم رسیدم وضعیت را برای برادرم توضیح دادم و گفتم:« داداش! الان به نظرت چکار کنیم؟»
آنگاه من یک دست مادربزرگم را گرفتم و برادرم یک دستش را و همراهاو به خانهمان رفتیم و مادربزرگم چند ساعتی خانهمان ماند. آن روز مادرم تنبیهمان نکرد و من و برادرم از این اتفاق سرخوش بودیم. دفعه بعد که باز هم شیطنت کردیم مادرمان چندبرابر تنبیهمان کرد و گفت:« اینم به جای دفعه قبل که تنبیهتون نکردم.»
✍ #مصطفی_باقرزاده
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج کنی؟
هالی: اون خیلی ثروتمنده!
پل: ازت خواستگاری کرده؟
هالی: مستقیما که نه!
پل: یعنی اون چهار کلمه رو بهت نگفته؟
هالی: چی؟
پل (ملتمسانه): با من ازدواج میکنی؟
هالی: خوزه اینو نگفته.
پل: الان اینو من دارم ازت میپرسم! با من ازدواج میکنی؟ من دوستت دارم!
هالی: خب که چی؟
پل: خب یعنی همه چی! من تو رو دوست دارم! تو متعلق به منی!
هالی: "نه، آدما آزادن! کسی متعلق به کسی نیست!"
پل: این طور نیست! آدما به دنیا میان تا یه روز جفت شون رو پیدا کنن! متعلق به هم بشن!
هالی: اجازه نمیدم کسی منو تو قفس بذاره!
پل: "من نمیخوام تو رو تو یه قفس بذارم! میخوام دوستت داشته باشم! میخوام دوستم داشته باشی!"
هالی (با تاکید): اجازه نمیدم کسی منو تو یه قفس "طلایی" بذاره!
پل (عصبانی) : میدونی ایراد تو چیه؟ تو بر خلاف اون چیزی که وانمود میکنی یه ترسویی! حاضر نیستی قبول کنی که آدما باید عاشق هم بشن! باید متعلق به هم باشن! چون این تنها شانسییه که برای تجربه خوشبختی واقعی دارن! تو میترسی که با یه نفر دیگه تو قفس باشی! اما همین حالا هم تو قفسی! این قفس واسه تو به بزرگی دنیاس! میدونی چرا؟ "چون هر جا که بری هر چقدر هم که دور بشی نمیتونی از قفس ترست آزاد بشی!"
پل حلقهای را که برای او گرفته پیش پایش میاندازد و در زیر بارش باران دور میشود...
✍ترومن کاپوتی
📚"صبحانه در تیفانی"
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎عشق نابینا و ناشنواست
آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم، که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماهگرفتگی روی گونه، یا دندان پیشین کمی چرخیده، یا ناخنهای جویده شدهی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخناپذیر و کودکانه رفتار میکند. زندگی خوبی بود.
آنها به وقتِ خوردن، سیبها را خوردند و کمیبعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسألهای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز میشود، و چه میشود وقتی نیرویی مقاومتناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکهها را دید؛ حوا نبضها را شنید. آدم صورتها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطهای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آنها را تا بدانجا سوق داده بود نداشتند، آنها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.
هر کدام با خود میاندیشید: مرا چه میشود؟
ابتدا با بیاعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژههای تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آنها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند، بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعههایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آنها از دو سوی مقابل باغ که تا آنجا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد میکشیدند:
تو زشتی!
تو احمق و بدذاتی!
و بعد اولین کبودیها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسانها اولین نیایشها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.
اما خدا آنها را اجابت نکرد، یا نادیدهشان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.
نه آدم و نه حوا نمیخواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا میتواند دیده یا شنیده شود را نمیخواستند. هیچ کدام از نقاشیها، کتابها، فیلم یا رقص یا قطعهای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمیتوانست الک تنهاییشان را پر کند. آنها آرامش میخواستند.
یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نامگذاری شده، نخستین رویاهایشان را میدیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.
حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.
آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوشهایش را با برگهای انجیر پر کرده بود.
بر روال بود تا اینکه دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد. خوب بود تا اینکه دیگر خوب نبود. آدم به بستر میرفت پیش از آنکه خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخهای بینیاش، که با پارههای برگ انجیر پر شده بود، بالا میکشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیریاش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش میدهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا میکند. آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکردند تا از درهی بینشان آگاه نباشند.
و خدای نادیده و ناشنیده، که آنها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آنها خیلی نزدیکند.»
فرشته پرسید: «نزدیک؟»
«آنها همواره روشهای جدیدی خلق میکنند تا از درهی بینشان آگاه نباشند، اما این درهی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظهی حقیقتی سخت یا سخاوتمندیای دشوار. همهاش همین است. آنها همواره در آستانهاند.»
فرشته در حالی که انسانها را نگاه میکرد که دوباره هم را طلب میکردند، پرسید: «آستانهی بهشت؟»
خدا گفت: «آستانهی آرامش»، و در حالیکه کتابی بدون کناره را ورق میزد گفت: «اگر آنها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، اینقدر بیقرار نبودند.»
✍جاناتان سفران فوئر
مترجم: مریم مومنی
🆔 @dastan_kootah 🌹
داستانِ " به خاطر کبری "
این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۱ به چاپ رسیده.
( قسمت اول )
.
این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش.
اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده.
راستش رو بخواید همهی چی با یه خالی بندی شروع شد.
یک روز بهاری و ....
طرفهای عصر بود که با بچه محلها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم.
نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد.
همه متفقالقول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید:
- پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطرهخواه حاجیتون شده!
بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که....
ناغافل سروکلهی کبری از در خونشون پیدا شد.
اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید.
بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن:
- آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن.
من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم
پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره.
هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت :
- خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم.
تو دلم گفتم
- خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟
چارهای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین.
کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم:
- سلام کبری خانم....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت اول )
داستانِ " #به_خاطر_کبری "
( قسمت دوم )
.
اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت:
- سلام و زهرمار!
پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد.
صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد.
نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم!
همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم:
- باید واسم بری خواستگاری کبری
ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید:
- کبری؟ کدوم کبری؟
با کمی خجالت گفتم:
- کبری دخترِ حاج منصور.
ننهام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت:
- ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟
آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟
اینو که از دهن ننهام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم:
- همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست.
اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره...
ننهام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت:
- اولا منبت نیست و محبته
دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده.
سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور.
من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانهای گفتم:
- حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید.....
ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:
- بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم.
شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...!
من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایی بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم.
همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبهرو دراومدم.
پرویز که عین ننهام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید:
- چی شده ابرام، چرا دمغی؟
منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعریف کردم.
بعد پرویز لب و لوچهشو رو جمع کرد و گفت
حالا مشکلت چیه؟
اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم:
- مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعریف کردم؟
خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه...
پرویز نگاه عاقل اندر سفیهای به من کرد و گفت:
- منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟
منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب.
اول باید ننهام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله
بعدشم باید بفکر.....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت دوم )
داستان #به_خاطر_کبری
( قسمت سوم )
.
- ترمز کن ابرام جون، یکی یکی
اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد:
- واسه مشکل اولیت یه راه حلی دارم که مو لادرزش نمیره.
بیا بریم تا برات تعریف کنم...
روز بعد که ننهام رفت خونه همسایه روضه، پرویز رو خبر کردم تا نقشهاش رو عملی کنیم.
قرار شد به سبک یه فیلم خارجی که پرویز تو سینما دیده بود، من مثلا با چاقو خودکشی کنم تا ننهام تحت تاثیر! قرار بگیره و از خر شیطون بیاد پایین و برام بره خواستگاری.
خلاصه من به دستور پرویز طاق باز وسط اتاق خوابیدم. تو دلم خدا خدا می کردم ننهام زیاد هول نکنه و همه چی به خیر و خوبی تموم بشه.
پرویز با خونسردی و با دقت تمام با دوا گلی چند تا لکه مثلا خون روی پیرهن سفید من زد.
بعد رفت یه چاقو از آشپزخونه آورد و نشست بالا سر من که با کمک هم چاقو رو هم قرمز کنیم که یه دفعه دست پرویز لرزید و شیشه ی دوای گُلی خالی شد رو من و از شانس بد تو همین هیر و بیری در اتاق باز شد و ننهام اومد تو و تا چاقو رو دست پرویز دید، به خیال این که اون منو کاردی کرده نعره کشید و به طرف پرویز بیچاره حمله ور شد و قبل از این که من و پرویز بتونیم عکس العملی از خودمون نشون بدیم، با صندلی محکم کوبید تو فرق سر پرویز.
تازه بعد از اون بود که من فرصت کردم، جریان رو برای ننه تعریف کنم. که البته دیگه دیر شده بود و پرویز روی زمین دراز به دراز افتاده بود و عین آفتابه از سرش خون می ریخت.
خلاصه به هر فلاکتی که بود پرویز رو رسوندیم مریض خونه.
شانس آوردیم که زیاد طوریش نشده بود و فقط سرش هفده تا بخیه خورد! و سه روز تو کما بود و بدتر از همه، به محض این که بهوش اومد و چشمش به ننهام افتاد دوباره از هوش رفت.
خلاصه هر طوری بود ننه رو راضی کردم که بره خونه تا پرویز بیچاره با خیال راحت بهوش بیاد.
بعدا که حال پرویز کاملا خوب شد، اولین حرفی که به من زد این بود که:
- پشت دستمو داغ میکنم که دیگه برای کسی خوبی نکنم.
بعدم با خنده پرسید:
- تو چه جوری زیر دست این ننه سالم بزرگ شدی؟
این جریان اگرچه برای پرویز شر بود ولی واسه من اسباب خیر شد و یه شب ننه با لحن مهربونی بهم گفت....
#شاهین_بهرامی
.
( پایان قسمت سوم )
داستان #به_خاطر_کبری
( قسمت چهارم )
.
- ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب به خودم میگفتی تا مثل شیر برات برم خواستگاری، دیگه لازم نبود که این تیاترو دربیاری ننه و جوون مردمو به کشتن بدی.
خلاصه آخر همون هفته شال و کلاه کردیم و همراه آبجی بزرگه که خودش سه تا بچه داره، رفتیم خواستگاری کبری.
اما همونطور که فکرش رو میکردیم خیلی همچین مودبانه بیرونمون کردن!
من به ننه گفتم:
فعلا بیخیال بشیم تا من یه کار مناسب پیدا کنم.
اما این دفعه ننه از خود من مصرتر بود که هر جوریه این وصلت سر بگیره.
وقتی ننه چند بار دیگه رفت و نتیجه نگرفت، این دفعه چند تا از ریش سفیدهای محل رو واسطه کرد تا اونا پا پیش بذارن.
به هر ترتیب نمیدونم دفعه چهاردهم بود یا پونزدهم! که حاج منصور که فکر کنم کلافه شده بود! برگشت گفت:
اگه ابراهیم واقعا میخواد داماد من بشه حرفی نیست، ولی باید یه شغل پردرآمد و آبرومند داشته باشه.
این حرفو که شنیدم از خوشحالی رفتم دستبوس حاج منصور و به خاطر این چراغ سبزی که نشون داده بود، کلی ازش تشکر کردم و ازش کمک خواستم و از اونجایی که حاج منصور آدم بامرامی بود قرار شد وردست خورش تو حجره کار کنم.
منم که تمام آرزوم پیشرفت و ترقی بود، تمام هوش و حواسمو به کار دادم و از اونجایی که بقول حاج منصور جوهر و خمیرهی کارو داشتم، در کمتر از دو سال تونستم یه حجره ی کوچیک اجاره ای واسه خودم دست و پا کنم و مستقل بشم .
حالا همه چی برای عروسی آماده بود. خوشحال برای بار نمیدونم چندم! رفتیم خواستگاری، که این دفعه خود عروس خانم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت:
- من قصد ازدواج ندارم.
دنیا رو سرم خراب شد، حالا بیا و درستش کن، فکر همه چی رو میکردم الا این یکی.
حالا که فکرشو میکنم، می بینم هر کس دیگه جای من بود، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. اما من که جوونیمو و چند سال از عمرم رو روی این کار گذاشته بودم، نمیتونستم منصرف بشم.
از طرفی هر کاری میکردم فکر و مهر کبری از دلم بیرون نمیرفت.
کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید یه جوری خودمو تو دل کبری جا کنم.
به همین خاطر رفتم سراغ فری یه کتی و نقشه مو بهش گفتم.
قرار شد فری تو یه فرصت مناسب سر راه کبری سبز بشه و ایجاد مزاحمت کنه و اونوقت من عین قهرمانهای فیلم سر برسم و کبری رو نجات بدم!
به فری قول دادم اگه این نقشه درست پیش بره و انجام بشه، یه شیرینی خیلی خوب بهش بدم.
روز موعد طبق برنامه فری پاپیچ کبری شد، که من دوان دوان سر رسیدم و توی یه جنگ زرگری شروع به کتک کاری با فری کردم.
در همون حال که داشتم فری رو میزدم زیر چشمی نگاهی به کبری انداختم و دیدم که با تحسین و عاشقانه داره منو نگاه میکنه.
از خوشحالی قند تو دلم آب شد و با حرارت بیشتری به فریِ بیچاره مشت و لگد حواله کردم که چشم تون روز بد نبینه یهو .....
#شاهین_بهرامی
.
( پایان قسمت چهارم )
داستانِ #به_خاطر_کبری
( قسمت پنجم و آخر )
.
یهو یه جوونِ رستم صولتِ آسمون خراش نمیدونم از کجا جلوی ما سبز شد و به خیال این که من دارم به فری زور میگم، یقهی منو گرفت و از جا بلندم کرد وعین هندونه کوبید وسط خیابون!
من به هر مکافاتی بود از جا بلند شدم ولی بی مروت دوباره شروع به کتک زدن من کرد.
من هر چی براش چشم و ابرو اومدم که داداش فیلمه، خودتو بکش کنار و بیخیال شو، یارو مطلب رو نگرفت و بدتر جری تر هم شد که عاکله واسه من قر و قنبلیه میای؟ و انگاری که کیسه بوکس مجانی گیر آورده باشه تا میخوردم زد و ست آخرم با یه تیپا منو فرستاد لای هندونههای مغازه ی اصغر شاتوت.
کبری هم با اخم و تخم یه خاک بر سرت حواله ی من کرد و راهشو کشید و رفت.
سه هفته تموم افتادم گوشهی خونه.
دیگه کلا از صرافت زن گرفتن افتاده بودم که ننهام گفت:
- ابرام جان نبینم که ناامید شده باشی ننه.
مرد اونه که تا ته خط بره.
منم با ناراحتی جواب دادم:
- ته خط همینجاست ننه.
مگه ندیدی به چه روزی دراومدم؟
دستم که شکست، ابروم که شکافت، تمام تنم که له و لورده شد. دیگه همین مونده که خودمو راستی راستی بکشم.
ننه قیافه ی حق به جانبی گرفت و قاطعانه گفت:
- خب اگه لازمه این کار رو بکن.
ولی جا نزن.
برای یه مرد خوب نیست که تا تقی به توقی خورد عقب نشینی کنه و عین خاله زنکها خونه نشین بشه.
پاشو دستتو بگیر به زانوت و یا علی بگو و بلند شو.
تو دلم گفتم عجب روحیه ای داره این ننه ی ما. بعدِ این همه مصیبت که سر منه بخت برگشته اومده تازه میگه تقی به توقی!!
ولی از طرفی بیراهم نمیگه. مگه من چیم از فرهاد و مجنون کمتره که برای رسیدن به معشوق هر کاری میکردن؟ دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
این جونِ بیقابلیت رو میذارم وسط
توکل به خدا.
ته خیابون ما یه ساختمونِ مخروبه ی متروکه بود که هیچ بنی بشری جرات نمیکرد زیر سقف نیمه خراب اون وایسته.
خصوصا در هوای طوفانی که هر لحظه بیم اون میرفت که سقف رو سر آدم آوار بشه.
یه روز عصر که محله خلوت و هوا به شدت خراب و طوفانی بود، آبجی کوچیکمو فرستادم عقب کبری و خودم رفتم زیر سقف!
به آبجیم یاد داده بودم که چی بگه تا کبری به دیدنم بیاد. هرازگاهی کاهگل یا پاره آجری از سقف یه اطراف من سقوط آزاد میکرد!
بعد از دقایقی سروکلهی کبری پیدا شد و تا منو تو اون وضعیت دید دستپاچه شد.
به گمونم نمیخواست که خونم بیفته گردنش! لابد از عذاب وجدانش میترسید.
به هر حال هر کاری کرد و هر کلکی زد که من بیام بیرون، قبول نکردم و گفتم:
- فقط در صورتی میام بیرون که قبول کنی با من ازدواج کنی.
کمی بعد هوا خرابتر شد و خطر ریختن سقف بیشتر که یهو کبری یه چوبدستی لز رو زمین برداشت تا با اون مثلا منو از اونجا بیرون کنه!
ولی همونطور که داشت به سمت من حمله میکرد، ناغافل یه تیکه آجر از سقف جدا شد و صاف خورد تو فرق سرش! و بنده خدا کبری همونجا بیهوش افتاد رو زمین.
من که از فرط شوکه شدن و شدت ترس لکنت زبون گرفته بودم، به هر مکافاتی بود با کمک ننه، کبری رو رسوندیم مریض خونه....
□ □ □ □ □
.
الان که دارم این قصه رو براتون مینویسم کبری کنار دستم نشسته و داره برای پسرمون لالایی میگه.
ولی پیش خودمون باشه، من هنوزم که هنوزه نفهمیدم کبری به خاطر سماجت و شهامت من بود که قبول کرد باهام ازدواج کنه یا به خاطر اون سنگی که خورد تو ملاجش؟
#شاهین_بهرامی
💎《... در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار ناامیدی، روزنی به اندازهی سر سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد.
امید را برای روزهای بد ساختهاند؛ چراغ را برای تاریکی.
انسان اگر با مشقت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهای دل میبست و نه از امید، سلاحی میساخت به پایداری کوه... 》
#نادر_ابراهیمی
📚 آتش بدون دود
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎حالا برسیم بر سر «سفید کلاهها» که به
«شیخ» و «آخوند» معروف هستند. اینها در میان مردم احترام مخصوصی دارند و چون به کلاهشان شناخته میشوند هر چه پارچه گیر بیاورند میپیچند دور سرشان و حالت مناری را پیدا میکنند که بر سر آن لک لکی باشد. یک روز محرمانه از یک ایرانی پرسیدم که اینها چرا این طور کله خود را میپوشانند.
گفت: ندیدهای که وقتی انگشتی معیوب میشود سر آن را کهنه میپیچند، شاید اینها هم مغزشان عیب دارد و میخواهند نگذارند از خارج هوای آزاد به آن برسد!
#محمدعلی_جمالزاده
از کتاب: یکی بود یکی نبود
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎تنهایی را هر کس به شکلی می بیند
من اما او را، پیرمرد سرزنده و خیلی شیکی می بینم که با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز روی صندلی چوبی متحرک نشسته و در حالی که جلو و عقب می رود، با لذت مشغول پیپ کشیدن است !!
او همه جای خانه می چرخد و تاب می خورد
گاهی که هر دو حوصله داشته باشیم می نشینیم و با هم تخته نرد می زنیم.
ولی از آنجایی که او خیلی تنبل است، تاس های او را هم من می ریزم و مهره هایش را هم من جا به جا می کنم !
البته بگذریم از این که من گاهی شیطنتم گل می کند و هر موقع ببینم که او حواسش نیست، جفت شیش او را پنج و سه بازی می کنم !
البته با این همه، خیلی وقتها به او می بازم!
او خیلی هم حسود است، مثلا من وقتی با خانمی تلفنی حرف میزنم و یا چت می کنم، مدام به من چشم غره می رود.
با اتوموبیل بیرون که می رویم، روی صندلی کناری من می نشیند و ضبط صوت را روشن می کند و اکثرا آهنگ های غمگین گوش می کند مثل، بردی از یادم، دادی بر بادم با صدای خانم دلکش.
گاهی آخر شب ها هم می نشینیم و با هم گپ می زنیم، در میان صحبت هایش، همیشه یک حرفش در گوشم طنین انداز است.
-با من بودن، بهتر از با هر کس بودنه....
#شاهین_بهرامی
🆔 @dastan_kootah 🌹