爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب با موضوع «شهروز براری» ثبت شده است

سانتریفیوژ در زیز زمین خانه شان انرژی هسته ای و .........  

 


    داستان کوتاه 

 

توی اتاق خوابم داشتم مخفیانه یه کارایی میکردم ، بعد از بستری شدن مادرم در اسایشگاه روحی فضا برای من توی خونه بازتر شده بود و خب دیگه مادری نبود که به بهانه ی جارو زدن هر هفته  جمعه ها زیر تخت خوابم رو چک کنه .     ولی من اون موقع توی سن رشد بودم و قد کشیده بودم ، دیگه برام سخت بود زیر تخت خواب به ازمایشات شیمی خودم ادامه بدم ، اللخصوص که پروژه ی جدیدم  واقعا  گامی رو به جلو محسوب میشد و حتی برخلاف سابق  انجام اونو از همه مخفی نگه داشته بودم ،  من داشتم نیترو گیلیسیرین می ساختم .   ماده ای به شدت  قابل انفجار و قدرت فراوان .      جا واسه انجام امور زیر تخت خواب قدیمی  تنگ بود و منم به انباری خونه  نقل مکان کردم ، جعبه کوچیکی که سابق جعبه چرخ خیاطی مادربزرگم  محسوب میشد رو  برداشتم و بردم کنج پنهان انباری  و پشت خرت پرت های قدیمی  قائم کردم ،   خب بعد مدتی  پدرم  با شک نگاهی به تلویزیون ، بعد رادیو و بعد دستگاه لحیم کاری  انداخت ، و از بالای عینک  نگاهی مشکوک به من و سپس نگاهی به درب انبار دوخت ،  پرسید ازم که   ؛    هیچ میپرسی حال مادرت چطوره؟ هیچ معلوم هست تمرکز و هوش حواست کجاست ؟...  داری باز چه دسته گلی آب میدی ؟  دیگه  ۱۳ سالت شده   ، کمی .... کمی..... 
اون نمیدونست که  جمله ی خودشو چطور تموم کنه ،  چون   نه میتونست بگه که    کمی بفکر درس مشقت باش 
   چون بالاتر از نمره ۲۰  نمره ی دیگری نبود تا من محکوم به تنبلی بشم . و منم کمتر از بیست  به خونه نمیاوردم هرگز ‌   
نه می تونست بگه که   کمی  عاقل شو 
چون واقعا بزرگتر از سن و سالم  رفتار میکردم . 
 خلاصه  اون  چند باری    تکرار  کرد که ؛   دیگه ۱۳ سالت شده ، کمی.....      کمی.....
من هم چشمام به لحظات دوخته شده بود و به کلام پدرم   و می خواستم ببینم  ادامه  چه خواهد  گفت  که اون   منصرف شد و گفت ؛   

 کمی ... کمی صدای  رادیو رو  زیاد کن ببینیم چی میگه ؟... 

 

رادیو راجع به  انتخابات  ریاست جمهوری   حرف میزد و میگفت که  رقابت اصلی بین رفسنجانی و  محمود احمدی نژاد  هست ...‌‌ 
بعدشم موج رو تغییر داد و دنبال  موج  رادیوفردا  گشت ....    و سپس پرسید :      ببینم نکنه بازم این رادیو رو دستکاری کردی و یهش چیزی اضافه و یا کم کردی!؟...   چون  صدای موج بیسیم مامور سر چهار راه داخلش شنیده میشه .... .
اون حق داشت ،  کار خودم بودم ،    سریع با لحن نادم و پشیمان گفتم :   خب من فقط می خواستم  گیرندگی رادیو توی موج اف -ام و  آ-ام   رو به مدار سوم تقویت کنم ، هیچ نفهمیدم چرا بعد از لحیم کاری  یهو چنین شد و  بین موج های کوتاه و بلند    یهو واسه خودش  یهویی  بیسیم پلیس رو هم میگیره یهویی‌....
پدر نگاهی زیر چشمی کرد و لبخندش رو پنهون کرد و سعی داشت اخم کنه و کمی سرزنش کنه منو ، که نتونست و خنده ای زیرکانه ماسیده شد به چهره اش .... 
گفت :   پس  همش  یهویی شد،.؟..  یهویی اومدی یه کاری کنی ولی یهویی یه چیز دیگه حاصل شد .  اون هم یهویی .  .   
فرداش موقع خروج از خونه  نگاهی به من انداخت و نگاهی به درب انباری ،  کمی سکوت کرد و بعد نگاهی به روی طاقچه و رادیو کهنه انداخت و گفت :  ببین پسرم من میرم آسایشگاه مادرت رو ترخیص کنم ، تو هم خونه رو تمیز کن ، و یه کاری کن تا لحظه ی ورود  با مشاهده ی نظم و انضباط و تمیزگی خانه    مادرت خوشحال بشه .     ضمنن  جان تو و جان تلویزیون ، مبادا اینم مثل رادیو کنی .  از الان گفته باشمااا ...    من دارم میرم ، ببینم چه گلی به سر خودت میزنی ، حسابی خونه رو به رنگ و لعاب بیار ،  و لحظه ی ورود  حتما  بیا جلو و به مادرت خوش امد بگو ،    یه کتاب هم دست بگیر   مثلا سخت درگیر امتحانات هستی ، چون هربار رفتم عیادت مادرت   اون پرسید  پس  تو کجایی و چرا نیومدی ببینیش  و منم الکی گفتم سخت مشغول و درگیر  مرور کتاب هات هستی و توی فرجه ی امتحانات ...  دیگه سفارش نکنم ‌...


پدر رفت و من نیز  به انبار رفتم  تا باقی ازمایش شیمی رو انجام بدم  ،  و واقعا زمان از دستم در رفت و لحظه ای بطور تصادفی مواد شیمی با  انبر فلزی برخورد کردن  ،  واکنش نشون دادن و بخاری سمی و خطر ناک بلند شد ، سریع انبار رو ترک کردم ، دود و بخار شدید تر میشد ، میدونستم که هر لحظه ممکنه آتیش و انفجار رخ بده ، ولی  از طرفی  من کلی  سدیم  روی میز توی انبار داشتم  ،  با این حال که میدونستم سدیم بخودی خود خطر ناک نیست  اما  باعث شده بود که نتونم با یه سطل آب  به بحران خاتمه بدم ، چون یک سطل اب واکنش شیمیایی رخ داده رو خنثی میکرد ولی یقینن اب روی سدیم می ریخت و اون وقت سبب واکنش شدیدتری در تیکه های سدیم میشد  و اون دیگه  اتشسوزی نبود  بلکه  انفجار رخ میداد ،  توی  همین افکار بودم که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم ،  نیتراکلیسیرین  از دود نارنجی اولیه به جوشش ثانویه و همجوشی رسیده بود و بخار غلیظ سفید رنگی حاصل شده بود  و جرقه های ریز و زیبایی درون اون دود غلیظ و سفید قابل رویت بود ،  که پشت سرم  سایه ی مادر و پدرم رو دیدم ، سریع درب انباری رو بستم    پدر با دستپاچگی  سطل اب رو برداشت و من هم طبق برنامه کتابی دستم گرفتم و رفتم جلو پیشواز مادرم  و سعی کردم زاویه دید مادر رو بسمت دیگر حیاط تغییر جهت بدم    و از شکوفه ی انار جای مونده روی شاخه درخت  و یا لانه ی پرنده های قمری بالای پیچک یاس و اقاقی گفتم  و حتی تکه ابر  در حال گذر در اسمان و   هم زمان که تلاش بی وقفه ای برای پرت کردن حواسش رو پی گرفته بودم   ولی انگار شک کرده بود و همش نیم نگاهی به درب انباری داشت ، همین حین  دیدم پدر برای چندمین بار با هیجان و سراسیمگی میاد و سطل سطل آب بر میداره از توی حوض و میره سمت انبار ،   و ناگهان  یاد  سدیوم ها افتادم و  لحظه ای عبور پدر از کنارم   اونو متوقف کردم ،  به پدر گفتم :  نه....   اتش کنترل شده بهتره یا انفجار سه مرحله ای ؟...   ، پدرم متوجه ی اهمیت پرسش من نشد ،  پس سراسیمه و هیجان زده  افتان و خیزان از حوض اب برداشت و رفت سمت انبار ،  
   خب من سه تکه سدیم توی اون جعبه خیاطی داشتم  که یقینن جداگانه و با تاخیر کوتاه صدم ثانیه ای  عمل خواهند کرد ،   چون پدر آب ریخته سمت جعبه ی خیاطی ، و اونها فقط با  تماس مایعات  واکنش شیمیایی نشون میدن    ، لحظاتی بعد من همچنان  لبخندی احمقانه به چهره داشتم و مادرم چشماش درشت و متعجب و حیران مونده بود که چرا از انبار  دود سفید رنگی بلند شده و  چرا پدر سطل رو آب میکنه ،   من جلو رفتم و وانمود کردم  چیزی نیست ،  الان تموم میشه ، اخ من سخت درگیر امتحانات بودم و نشد که.....
صدای پاشیدن آب همانا و  صدای انفجار تکه های سدیم همان . .  با اینکه انفجارهای وحشتناک و قوی ای بودن  ولی باز  قدرت تخریب بالایی نداشتن    و اسیبی به انبار نرسید  ،   البته منظورم این هست که غیر از درب چوبی که از چهارچوب کنده شده بود ، و سقف انبار که از قبل فرسوده بودش ، دیگه اتفاق خاصی نیفتاد و دیوارها  پابرجا موندن ،   ما هم مدتی بعد سقف جدیدی برای انبار درست کردیم و درب رو دیگه نزاشتیم  چون  اینطوری لااقل  معلوم میشد که اگر من رفتم داخل  انبار  مشغول چه کاری هستم ‌.... ..
من هم مدتی  هیچ کار دیگری نکردم ،  تقریبا تا اخرین امتحان ثلث اول  هیچ پروژه ای رو شروع نکردم ،   من بیشتر  محو مطالعه و ساز و کار   راکتور اتمی  شده بودم  ، اون قدر از معلم شیمی مدرسه  سوال پرسیده بودم که اگر جایی منو میدید  راه خودشو کج میکرد  ،  حسابی کلافه شده بود از دستم .  این درحالی بود که من حتی دانش اموزش نبودم   ولی میرفتم سر کلاسش مینشستم . 

ماجرای اصلی و تموم اتفاقاتی که  کل کشور رو تحت تاثیر قرار داد و به گوش همه رسید و عده ای خندیدند  و حرف رییس جمهور رو مسخره کردن   و خیال کردن که داره  اغراق میکنه و خالی میبنده  ،  همه و همه  از همون مقطع شروع شد ،   
   من که برام فرقی نداشت  رییس جمهور کی باشه ،  ولی هرچی بود   کمو بیش  می شنیدم و دیده بودم توی اخبار  که محمود احمدی نژاد  رییس جمهور شده ،  خب طبعا به من و پروژه ی جدیدم  بی ارتباط  بود  ، ولی سیر اتفاقات  طوری جلو رفت که ما رو به هم گره زد . 
الان میگم ماجرا چی بود .

خلاصه میکنم براتون  ،  من طی اون سال و سال بعد و سال بعدتر   تمام و کمال سرگرم تهیه سخت افزار و وسایل مورد نیاز برای پروژه ی جدیدم بودم .     کمی بلند پروازانه بود . خودمم میدونم .  ولی وقتی که روی کاغذ بیاری  برات خیلی ساده و قابل فهم و دسترس  میشه ،   من چهار تا  عنصر و ماده شیمیایی به شدت کمیاب نیاز داشتم ،  به چند تا  قطعه و دستگاه نیاز داشتم که هیچ کجای دنیا  نمیفروشند ، چون مصرف عمومی نداره ، من قادر به ساختش نبودم  پس  با  سربرگ مخصوص دبیرستان  و یک مهر جعلی  با  اسم مدیر دبیرستان و مهر تایید جعلی و فتوشاپ مدیر مسیول اموزش پرورش ناحیه و منطقه شهرمون    کلی نامه نگاری کردم با  دانشکده صنعتی شریف ، دانشکده فنی مهندسی شیراز ،  با دانشگاه بین المللی قزوین ، با ... با....    عنوان تمام نامه ها این بود که ما  مدرسه ای دولتی و تقریبا  فاقد امکانات مناسب فنی و تخصصی در زمینه ی آزمایشگاه شیمی هستیم ،  درحالیکه  بالاترین رتبه های کنکور شیمی  مربوط به دانش اموزان و فارغ تحصیلان دبیرستان ما میشه  ولی حتی  ماکت و یا قطعات کهنه و قدیمی و فاقد کاربرد عملیاتی رو هم نداریم تا به دانش اموزان نشان بدهیم که وقتی میگوییم   دستگاه  ایزوتوپ‌  هسته ای ، یا  سانتریفیوژ    منظورمان  چیست .  
 
  ما حتی تصویر مناسبی از تجهیزات  شیمی هسته ای در دسترس نداریم تا لااقل عکس دستگاه ها را نشان دهیم به دانش اموزان ، و چون این سطح از دانش  جزو  جزوات ضروری گنجانده شده در درس شیمی انان نیست  پس اموزش پرورش نیز  کمکی نمیکند برلی تهیه انان .  


خلاصه  طوری می نوشتم که دلشون به رحم بیاد و یا به رگ غیرتشون بر بخوره ،   خودمو  دبیر شیمی دبیرستان جا میزدم  ولی آدرس انبار دبیرستان را  عامدانه  ادرس  خودم رو میدادم و قید میکردم که شماره تماس انبار و مسیول خدمات و نگهبانی و حراست انبار نیز   نام پدرم را می نوشتم ، شماره تلفن نیز شماره خانه خودمان .   البته شماره تماس مدرسه را هم مینوشتم .    اما ان شماره ای که هنیشه قطع است را می نوشتم .   

حدود هشتاد نامه به شرکت های مرتبط با تجهیزات شیمی هسته ای  و مراکز علمی نوشتم ،  و پس از شش ماه  انقدر تجهیزات برایم ارسال شد که واقعا نمی دانستم  با انان چه کنم . 

۲ نظر ۲۴ نوامبر ۲۵ ، ۰۲:۳۳
قصه شب

✍ رحیم قمیشی

۰ نظر ۱۱ سپتامبر ۲۵ ، ۰۰:۲۶
کانون شاملو
۲ نظر ۲۰ آگوست ۲۵ ، ۱۷:۳۹
کانون شاملو
فردی است | تنهایی و دوست نداشتن امری اجتماعی و فرصت رشد و آگاهی است / چگونه نگرش خود را نسبت به بی‌ دوستی تغییر دهیم؟
بی‌دوستی یعنی شکست؟ شاید نه. شاید نشانه‌ای از تمرکز، بهبود و رشد فردی
این روزها چه بسیار افراد فرهیخته و اندیشمندی را میینم که به رفاقت با هوش مصنوعی و یا چت جی پی تی / رضایت داده اند و گوشه ای خلوت را بر گزیده و در خود عجین شده اند . من برایشان احترام ویژه ای قائلم ‌ .
مدل‌های هوش مصنوعی می توانند شعر بگویند، مسائل پیچیده ریاضی را حل کنند، آیا می توانند احساس تنها نبودن را به فرد ببخشد؟...
  بی‌دوست مانده‌ای؟ تو تنها نیستی—بلکه در جمع روبه‌رشد قرار داری.

من در این مطلب از وبلاگ خودم با بهره از محتوای مفید مجازی و کمی دخل و تصرف در آن ، به موضوع تنهایی و بی دوستی پرداخته ام. امروزه، «بی‌دوستی» دیگر نشانه‌ای از شکست یا نقص فردی نیست، بلکه واقعیتی است که بسیاری از مردم در جوامع مدرن تجربه می‌کنند. در جهانی که ارتباطات مجازی جای رابطه‌های عمیق را گرفته‌اند، معنای «نداشتن دوست» در حال تغییر است. حالا وقت آن است که نگاهی تازه به این وضعیت بیندازیم: چه چیزی ما را به این نقطه رسانده و قدم بعدی چیست؟

بی‌دوستی یعنی شکست؟ شاید نه. شاید نشانه‌ای از تمرکز، بهبود و رشد فردی باشد.


تا به حال کسی را دیده‌ای که در یک مهمانی تنها ایستاده، لبخندی به زور بر لب دارد و نگاهش در ازدحام جمعیت، جایی دورتر را می‌جوید؟ شاید آن شخص خودت بوده‌ای. جامعه به ما می‌گوید «بی‌دوستی» یک نقیصه است، زنگ خطری برای سلامت روان یا حتی مهر باطلی بر موفقیت اجتماعی. اما اگر بی‌دوستی، به‌جای یک ضعف، انتخابی آگاهانه یا فرصتی برای بازسازی درونی باشد چه؟ شاید وقت آن رسیده تصویرمان را از تنهایی عوض کنیم—نه به‌عنوان کمبود، بلکه به‌عنوان فصلی از رشد.

نگاهی تازه به تنهایی و آنچه در دل آن می‌گذرد
اگر تا به حال خلأ آرامِ نداشتن دوست را احساس کرده‌اید، بدانید تنها نیستید. درصد افرادی که در ایالات متحده می‌گویند «هیچ دوست صمیمی» ندارند، از ۳٪ در دهه ۹۰ میلادی به ۱۲٪ در سال ۲۰۲۱ رسیده است. با این حال، وقتی کلمه «بی‌دوست» را می‌شنویم، ذهنمان سریع به سمت تنهایی، شکست اجتماعی یا فقر عاطفی می‌رود.

اما اگر بی‌دوستی همیشه آن چیزی نباشد که فکر می‌کنیم چیست؟

مطالعه‌ای در سال ۲۰۲۵ که در Canadian Review of Sociology منتشر شده، دید عمیق‌تری ارائه می‌دهد. پژوهشگران با ۲۱ نفر بین ۱۸ تا ۷۵ سال که خود را فاقد دوست یا دارای دوستان بسیار کم می‌دانستند، مصاحبه کردند.

برخی از آن‌ها بی‌دوستی را دردناک توصیف کردند، اما برخی دیگر، مانند مایک ۷۲ ساله، افسر بازنشسته پلیس، گفت: «من بهترین دوست خودم هستم… کلی سرگرمی دارم… زیاد به نداشتن دوست فکر نمی‌کنم.»

پس چه چیزی باعث تفاوت این واکنش‌ها می‌شود؟ پژوهشگران می‌گویند: احساس ما نسبت به تنهایی، عمیقاً تحت تأثیر روایت‌های فرهنگی است که در آن زندگی می‌کنیم.

برای مثال، در آمریکای شمالی، هم استقلال ارزش است، هم ارتباط. ما به افراد خودساخته احترام می‌گذاریم، اما در عین حال، تنهایی را هم نکوهش می‌کنیم. این تضاد، به‌ویژه در تجربه زنان و مردان از بی‌دوستی، خودش را نشان می‌دهد:

مردان اغلب از پذیرش تنهایی اجتناب می‌کنند، چون ممکن است هویتشان به‌عنوان فردی خودبسنده و نیرومند را تهدید کند. یکی از شرکت‌کنندگان صراحتاً گفت: «چون مرد هستم، این قضیه آن‌قدرها اذیتم نمی‌کند.» اما آمارها می‌گویند مردان—به‌ویژه بعد از طلاق—بیشتر در معرض انزوای اجتماعی هستند.



زنان با وجود داشتن شبکه‌ای از روابط، ممکن است احساس تنهایی کنند؛ چون اغلب بار عاطفی مراقبت از دیگران را به دوش می‌کشند یا در سنین بالا حس می‌کنند در فرهنگ دیده نمی‌شوند. یکی از زنان گفت: مردم معمولاً به زنان بی‌دوست، به‌ویژه اگر مسن باشند، با تحقیر نگاه می‌کنند.

نتیجه این است که تجربه و معنای بی‌دوستی، امری کاملاً اجتماعی است. و وقتی نگاه خود به آن را تغییر دهیم—یا حتی تصوراتمان از نگاه دیگران را—می‌توانیم آن را نه نشانه ضعف، بلکه فرصتی برای رشد و آگاهی ببینیم.


چگونه نگرش خود را نسبت به بی‌دوستی تغییر دهیم؟

چگونه نگرش خود را نسبت به بی‌دوستی تغییر دهیم؟
اگر حس می‌کنید بی‌دوست هستید یا بابت نداشتن «دوستان کافی» احساس شرمندگی دارید، راهکارهای زیر می‌تواند نگاهتان را تغییر میدهد
انتظارات ناخوداگاه و ارتباطات غیر کلامی ما رفتار دیگران را تغییر می دهد / چطور انتظارات پنهان ما زندگی دیگران را تغییر می‌ دهد؟ / ارتباط غیرکلامی وسیله‌ ای قدرتمند برای انتقال این انتظارات به دیگران است
۱. فشار فرهنگی را بشناس، نه فقط احساسات خودت را
از خود بپرس: این حس ناراحتی از خودم است یا از آن چیزی که جامعه گفته باید باشم؟

دنیا به ما آموخته «داشتن دوست» برابر با دوست‌داشتنی بودن یا موفق بودن است. اما این یک روایت اجتماعی است، نه یک حقیقت. مثلاً یک فرد ۳۲ ساله، می‌گوید: «من به‌جای دوستان زیاد، معیارهای دیگر زندگی خوب را اولویت داده‌ام—مثل خانواده و کارم.»

۲. تأثیر انتظارات اجتماعی بر تفسیر خودت را درک کن
جنسیت نه‌تنها نگاه دیگران به ما را، بلکه برداشت خودمان از تنهایی را هم شکل می‌دهد.

مثلاً زنان، حتی وقتی در جمع هستند، ممکن است احساس تنهایی کنند—به‌خصوص وقتی بار عاطفی مراقبت یا احساس نادیده‌گرفته شدن در سنین بالا را تجربه می‌کنند.

از خود بپرس: «ممکن است من هم تحت تأثیر هنجارهایی باشم که هرگز آن‌ها را نپذیرفته‌ام؟»؟
۳. انزوای امروز را با نقص شخصی اشتباه نگیر
ارتباط گرفتن واقعاً سخت‌تر شده: از برنامه‌های کاری ناپایدار تا خستگی دیجیتال و کاهش فضاهای عمومی.

از خود بپرس: «چه عواملی بیرونی باعث سختی در ارتباط گرفتن شده‌اند؟» همیشه مشکل درون تو نیست—گاهی ساختارها مقصرند.

۴. بی‌دوستی را نه لکه ننگ، بلکه دوره‌ای از زندگی ببین
شاید از دوستی‌های ناسالم فاصله گرفته‌ای. شاید در حال بهبودی هستی. شاید بر کار یا مراقبت از خانواده تمرکز کرده‌ای.

بی‌دوستی ممکن است موقتی باشد—و شاید نقشی سازنده در زندگی‌ات داشته باشد.

یکی از شرکت‌کنندگان می‌گفت: «بی‌دوست بودنم بهتر از آن زمانی است که مجبور بودم در دوستی‌ها نقش بازی کنم.»

از خود بپرس: «این دوره چه چیزی به من یاد می‌دهد؟» شاید این تنهایی فضایی برای رشد عزت‌نفس تو باشد.


۵. با روایت «هرچه دوست بیشتر، ارزش بیشتر» مقابله کن
داشتن دایره بزرگ آشنا، لزوماً به معنای ارتباط عمیق نیست.

یکی دیگر از شرکت‌کنندگان، گفت از طریق تنهایی یاد گرفت چطور آن را به فرصتی برای قوی‌تر شدن تبدیل کند.

از خود بپرس: «در این سکوت به چه کسی تبدیل شده‌ام؟ آیا از مسیری که در حال طی کردنش هستم، رضایت دارم؟»

بی‌دوستی همیشه به معنای تنهایی نیست. بازتعریف آن یعنی این‌که ارتباط را با تعریف شخصی خودت بسازی، نه با آنچه جامعه گفته باید باشد.

نظرات ...


آرزو
پاسخ دادن
08 خرداد 1404
عالییی بود👍😍🤩


ستاره
پاسخ دادن
09 خرداد 1404
عالی بود .آرامش گرفتم .ممنونم
۰ نظر ۲۱ ژوئن ۲۵ ، ۱۷:۱۶
قصه شب
۰ نظر ۲۶ ژانویه ۲۴ ، ۰۱:۴۲
کانون شاملو


آمبولانس نرسید و صدای جیغ از داخل خانه ی مادربزرگ  برخواست .  شیون بود و آه و ناله و داد و بیداد .  به رسم جنوبی ها  به وقت عزا  ، کسی هل می‌کشید.    دیگری دوید تا پرده ی سیاهی بر سر دری خانه بیاویزد‌  .  اما پس این اورژانس لعنتی چرا نیامد و نرسید به فریاد مان .    من نیز سمت منزل و درب چوبی و زهوار در رفته و باز  ، سپس حیاط و ایوان میدوم .  

  بی اختیار  من نیز مانند  زنان دیگر  جیغ میکشم . 
    ناگهان:از داخل جمعیت کسی  فریاد می کند
تو که همیشه ی خدا دیر می رسی ، پس دیگر برای چه این همه جیغ می کشی؟
     فردای آن وداع ،  در  آرامستان‌  ،  قبر های جدیدی  سنگ می‌شوند.      بر مزار  پر از گل های  پر پر و خوش رنگ می‌شوند ‌ .  آخ که بی شک  این دلم برای مادربزرگ  چه سخت تنگ می‌شود.   
همه چیزدر نهایت, تمام می‌شود. ولی غصه ها ، نه‌ . هرگز.  غم مرگ عزیزان  تمام شدنی نیست،  کش می آید و  کم کم  باریک  و کمرنگ می‌شوند.   هر کدام  آمده ایم  تا  برویم .   عجل و لحظه ی پایان ، 
گاهی کنار همین خیابان تمام می کند
گاه روی تختی که خوابیده ای. 

زندگی هست دیگر
چه می شود گفت. 
عمر است و  شتابی دارد ،  نقطه ی آغاز و پایانی دارد
چهار فصل تقویم ، نسیم و خوش  بارانی دارد ‌  .  فصل بلند و  تب تند خورشید و  خزانی  دارد ‌  . سرمای تقدیر و سوز و گدازی‌  دارد .  


در همین افکارم  ،  با پرسشی بی جواب  در پیکارم 
پرسشی که شده در ناخودآگاهم مطرح 

سرم درد گرفته سمت جنوب . 
واقعا  چرا؟  پس کجا ماند؟  چرا نیامد این  آمبولانس 

شاید می‌شد نجاتش داد . به لطف آنان  آب حیاتش داد . 

ناسلامتی قرار بود  هفته نخست ماه مهر   عقدکنانم‌  باشد ‌ .  
چه حیف ....
سوی خانه روانه 
آن هم خسته و بی رمق  در شبانه
چرا شهر  تاریک است و بوی  دود و صدای  انفجار ،  اینجا که یمن  نیس!...   
خبری از عبور و مرور های عادی نیست .    چرا  همگان می‌دوند  در جهتی خلاف  عقربه ها . 
چشمانم می افتد به کنار 
ای ولی بر من . 
.  کیوسک سبز تلفن را کجا میبری دخترجان ؟!..   این که گوشی موبایل همراه نیست  ،   که بتوانی همراه خودت حمل کنی ،  
وای بر من 
   چه میکنی پسرجان ؟..   
  چراغ راهنمایی رانندگی  را چرا بر پشت خود بسته ای !..  
شرم را خورده  ، حیا را قورت داده و شیشه پلیس را شکسته ای .  
ای چشم سفید .  چرا شال و روسری بر سرت نیست .  
آهای با شمام 
   کیوسک  را  شیشه نوشابه نزنید ، 
 ای وای بر من ،  آین نوشابه چرا آتش به دامن می‌زند.... 
 این خودروی  نیم سوخته  چرا بر روی سقف پارک کرده است... 
چرا اینچنین  وسط جاده راه را بند  کرده است     
  در عجبم .  نکند  من در کابوس  اسیرم و خود نیز نمی‌دانم.    
    وای بر من ،  آین  پلیس به کجا چنین  شتابان می‌رود،    
عده ای نیز به دنبالش می‌دوند.  پس چرا  دیگران در تعقیب وی ،  و او هست مشغول فرار .  
    همه چی  وارونه  است و یا  خراب  از قرار .
    به گمانم  گشته ام  خول و یا میبینم سراب .  لابد این از فرط  غم عمیق   فوت خانم بزرگ  و شوک حاصل از مرگ عزیزان   حاصل  شده است 
   گشته ام خیالاتی و  توهمات آشوب زده ای  را  من دچار ‌  . 
 
  به منزل میرسم .  اول ماه مهر است و تمام . 
  گورش را گم کرد  خورشید و گرمای  تابستان .
  رسید عاقبت با من همزمان ، 
این فصل زرد  بد یمن یعنی
  خزان

خب بگویم برایتان من از کمی پیش تر .  
   به یاد دارم  در  سال پیش  همین موقع بود 
قرار بر  برگزاری مجلس عقد و ازدواج بود در روز هفت از ماه هفت  .  اما  ظاهرا  نمیخواست  اینچنین  تقدیر .  چون  دو روز مانده به برپایی  ازدواج .... به ناگهان ....                     
  و  ناگهان .....
آخ....   باز  یادم  آمد  ، چه  شبی بود.   پر از اضطراب و التهاب .     آن روز.....  البته  روز  که  نبود  بلکه شب بود . 
  باران و چکه چکه  از سقف می چکید و ظرف مسی سرجهیزیه مادرم  زیر چکه های سقف  لبریز آب گشته بود .   با آنکه هوا سرد بود ولی  عطشی سراپایم را گرفته بود ،  تشنه بودم  ،  و خیس .    البته باران  شکل  هاشور زدگی ها  بر سقف می‌بارید  و من  آشوب زدگی را حس  کرده بودم  پیشاپیش  از روبرو .    گویی تاریخ تکرار می‌شد  مو به مو .  آن شب  درونم  فوران احساس  بود ،  درب را آرام بسته  بودم  چون  گوش های مادرم  حساس  بود .  کفش هایم  را  منظم  جفت کرده بودم چون مادربزرگ  وسواس  بود .    تقریبا  سکوت داخل خانه  رخنه کرده بود ‌  .  آیینه ی جیوه پریده  نگاهی به من  ،سپس  عشوه  کرده  بود .   از لای  درز باز درب و چارچوب اتاق کمی سکوت می وزید به اندرون.    ظاهرا  پیش از ورود من ،   مرگ چون دزدی به خانه مان زده بود .  
و من تا برسم _ که در خواب هم نمی رسم، یا که مثل همیشه  دیر  میرسم ،     مرگ  کارش  را  کرده بود و... 

   من ماتم برده بود ، چون روبرویم  یک پدربزرگ بود که نبود . 
یعنی     چیزی هست که دیگر در جایش نیست.
   پدر بزرگ  در  رخت خواب  فوت کرده بود . 
  عجل  و عزرائیل  پدر بزرگ  را شبانه برده بود . 
مادربزرگ را  اما  خیرگی  به برفک های تلویزیون  ، نشسته بر نیمکت چوبی ،  خوابش  برده  بود .  
خب هرگز نگذاشتم تا  بفهمد  دلیل  مرگ  شوهرش  را. 
خب  او بی آنکه بداند  ، بی اختیار چهارپایه چوبی اش را رو در روی  تلویزیون  کشانده  بود ،  بی اطلاع از اینکه  پایه اش را بر مسیر شلنگ اکسیژن  گذاشته بود .   بیچاره  پدربزرگ  از خفگی  جان سپرده بود ‌ . خب زندگی است و هزار رنگ دارد .  
چیزها را یک جور نمی برد
مثلن پدر بزرگ را یک جا نبرد و در بستر مرگ و آخرش هم با خفگی و کمبود اکسیژن  برده بود به دیاری باقی. .  
اما مادرم ..... 
( آن اواخر چون شکسته بود
  عزرائیل  با احتیاط ذره ذره برده بود 
  و برای شب آخر
اندازه اسمی ازش مانده بود در گوشه ی تخت بیمارستان 
گفت :   مگه نگفته بودی که هر شش ساعت یه دونه بخورم ؟ 
 من نیز مجدد تاکید  کرده بودم . ولی کمی بیشتر که توجه  کرده  بودم    کاشف بعمل آورده بودم   ظاهرا  سو تفاهمی  شده ، چون  مادر  اشتباهن  شیاف  را  گفته بود .  ولی من .....   قرص فشار را گفته بودم . طفلکی هر بار  سر وقت    یک  شیاف  خورده بود .  از قضا  بعد غذا  هم  خورده بود .    اما خب  زندگی  است  دیگر  ، چه می‌توان گفت.. ‌. 
      
  چیزی نگویم  بهتر است .  مادر در همان لحظه آخر  عزم کرده بود چیزی بگوید  بر من ، ولی 
چیزی نگفت ،  چون عجل مهلت نداد و عمرش ربود ‌ 
 شاید عزرائیل هم بودش عجول.  
 شایدم  عزرائیل نمی‌دانست که آن سال  قرار ازدواجم  را  با  مرگ مادر  ، از میان برده بود .   و خواستگارم را  گرد غبار  مرگ  مادر  و  محو در سکوت  ،    باد برد. مرا به کلی از یاد برد ‌  .  به گمانم سر خور بود  بیشرف .  

از آن پس 
  عکس مادر با روبان‌  سیاه  گوشه ی تابلو  خاک  خورد.     خب  چرا  سرتان را  درد آورده ام.     از همان روز نخست   ، من  شانس و اقبالم خوب  نبود.  
  رنگ رخسار  روزگارم هم  کبود .     تقدیر  بخت و اقبالم‌ را ربود .    خواستگاری  بهر من ، در نزدیکای این دیار که نبود .   مگر مسافری می آمد و بخت و اقبال خوشی می آورد.   حتی در بچگی 
روزی بر سر کلاس  درس   و زمان  امتحان  پرسش های شفاهی و  سخت ،  چقدر در دلم  دعا  خوانده بودم که  اسمم را  نخواند  دبیر  تندخو و تلخ  . 
عاقبت  اسم دیگری را  دیده بود ، او را بهر پاسخگویی  بر سر تخته تابلو برده بود .  ولی  او  به محض دهان گشودن و گفتن پاسخ و جواب ،  طبق  معمول   ، دچار  لوکنت و جود  گشته بود .   
ای لعنت بر این  اقبال بد و بخت . 
معلم منصرف گشته بود،  درون دفتر نمره گشته بود  چشمش به اسم من بخت برگشته  خورده بود  و خطاب به دانش آموز پای تخته تابلو  گفته بود: 
به زحمتش نمی ارزد  ، 
همان‌جا خطش زد
و بجایش مرا پای تخته برده بود  )
زندگی هست دیگر
چه می شود گفت.... 
خب  سال دیگر  اگر  خواستگاری گیرم  آمد ،  دیگر  اصرار  نمیکنم   هفتم  ماه  هفت  باشد  روز  جشن. 

چون  به گمانم  برایم   خوش  یمن  نبوده و نکرده روبه من شانس و اقبال و بخت .
در ضمن  شما  هم  دعوتید‌.    نگران نباشید  ،خطری ندارم من .  خواستگار های  قبلی  سرخور  بودند  و بس .  
  خب  زندگی  است  دیگر 
چه می توان گفت.....   
راستی  شما  برادر  یا پسرعمو  یا  پسر خاله ای از شهر دور  ندارید  ؟..   . من در مسیر ازدواج  هستم سر سخت و صبور .    اما  لعنت به این عزرائیل و قبور .  
جوانی ام  آرام آرام  گشته محو در عبور .    و من نیز  عزادار و سیاه پوش  در سکوت .  .  خب دیگر کسی نمانده  تا اینبار  در ماه مهر  و روز هفت ،  بخواهد بمیرد  ، پیش از این  همگی  مرده اند. 
خواستگار  باید  مصر باشد و سر تق .    نه اینکه  توان  چند سال انتظار را نداشته  باشد و  منصرف  شود .  آخرش  میکنم دق.  پس چرا تن نمیکنم سفیدی‌ رخت عروس .     پسر خوب و پولدار  که  اهل شهر های دور باشد و خوشگل، کمی هم سرتق و سرسخت   سراغ ندارید  که  باشد  دم بخت ؟... 
  البته جهیزیه  هم  ندارم  ، خب این که نیست مشکل.

  خب زندگی  است  دیگر ، چه می توان گفت.....  


  

۴ نظر ۰۳ اکتبر ۲۲ ، ۱۸:۴۶
کانون شاملو