爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事
شین براری

爱情故事

Novels and short story _ long story _ 爱情故事

شین براری
爱情故事

爱情故事
رمان بالای هجده سال
رمان سانسور نشده
رمان ممنوعه
رمان عاشقانه
رمان اندروید
رمان موبایل
رمان مجازی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 11 Mehr 01، 18:47 - کانون شاملو
    عالی
نویسندگان

کوهنورد ایرانی

Saturday, 6 Azar 1400، 01:04 PM


    
    خسته شدم . قدم هام بی رمق  . پاهام خسته و سرعتم در سراشیبی صعود به بالای کوه  ارام و لاکپشت وار شده .        دو روزی میگذره که داریم رد پای  گروه جلودار  رو  تعقیب میکنیم . عجیبه .  قانونن اونا میبایست  از ما صد متری پیشی میگرفتن . ولی بعد از استراحت در کمپ شماره سه در دامنه ی گیلوند رود   در ارتفاعات رشته کوه البرز ‌     همگی مث همیشه و طبق آموزش هایی که بهمون داده بودن   آماده ی صعود شدیم .  طبق روال معمول   یه اکیپ شش نفره به عنوان  جلودار  که متشکل از بهترین کوه نوردهای هلال احمر استان گیلان میشدن  بصورت تیمی آغاز به صعود کردن و با توجه به هجم تجهیزات  پیشوری کند و آهسته بود .    عرف بر این هست که تا وقتی دویست متر فاصله  ایجاد نشده   باشه  گروه دوم حق حرکت نداره .  حدود ۲۰۰ متری  فاصله ایجاد شد و گروه اصلی که شامل ما شش نفر میشه   حرکت کردیم .   و دویست متر جلوتر    بشکل هماهنگ شده ای  گروه ملقب به عقبدار    از کمپ شروع به حرکت کرد .   یعنی ما هجده نفر در سه تیم شش نفره  به صورت گروه عقبدار     گروه الفا    و گروه جلودار    با فواصل دویست متری از هم  سمت ارتفاعات دماوند  مشغول صعود شدیم .  چند ساعتی به صعود ادامه دادیم و از فرط خستگی و زیر بار سنگین کوله پشتی ها و لوازم جانبی    از رمق افتادیم و کمبود اکسیژن در ارتفاعات  شدیدا  کلافه و آشفته مون کرد.  من نفر سوم از شش نفر در صف بودم .  و هر شش نفر  سرمون به  زمین شیب دار روبرو و جای قدم های شخص مقابل خیره  بود .      دلم آشوب شد . احساس منفی و دلشوره ی عجیبی داشتم .  لحظه ی حادثه نزدیک تر شده بود  و وجود انرژی منفی رو میشد حس کرد .   برای یک لحظه متوجه ی توقف قدم های شخص جلویی شدم .    و من هم ایستادم .    به مقابل نگاه کردیم . گروه جلودار در فاصله ی کمتر از صد متری مون بودند . و این به مفهوم سرعت بیشتر ما در صعود نسبت به اونها بود ‌ . چون فاصله مون کمتر از دویست متر شده بود .   کمی مکث کردیم و نگاهی به پشت سرمون انداختیم .  گروه عقبدار  در مه و ایاز  گم شده بود و  فاصله شون به مراتب بیشتر از دویست متر بود ‌   .   اخرین لحظه ای که گروه پیشرو جلودار رو دیدیم  لحظه ای بود که سر عبور از پیچ تند و باریک  ملقب به  نواره ی تیزبر    برامون دست تکون دادن . و پیچیدن و از نظرهامون  محو شدن . ما هم با وجود تاخیر زیاد و مکث طولانی    چشم انتظار  رسیدن گروه عقبدار موندیم . ولی خبری از اونا نشد که نشد ‌ . دو نفر از گروه ما مسیول شدن تا به پایین برگردن و از تاخیر عجیب عقبدار  اطلاع حاصل کنن .  دو نفری هم به صعود ادامه دادن تا بلکه بتونن به گروه پیشرو خبر بدن و  برگردونن .   من و احمد هم شروع به برپایی کمپ کردیم .     چادرهامون رو برپا کردیم . کمی با موج بیسیم ور رفتیم.   ولی نبود که نبود .  خیلی نگران شدیم .  غیر ممکن هست که بیسیم ها  از کار بیافتن .   لابد باطری تموم کردن .  اتش کوچکی بر پا کردیم .   هوا تاریک شد ‌ . خبری از گروه های عقبدار و جلودار که نشد  هیچ.  از همه بدتر این بود که حتی  بیسیم دو تا تیم دو نفره ی ما که بصورت جداگانه برای کسب اطلاع به پایین و بالا رفته بودن هم نشد . 
  من موندم و احمد .   با یه دنیا نگرانی و دلواپسی . 
‌  هوا تیره و تار شد .   سیاهی شب ‌ . سرمای شدید .  شلیک منور با رنگ  قرمز  از سمت دره....     کمی گیج شدیم . غیر ممکنه  از موقعیت مکانی ما  به  اون منطقه که منور شلیک شد  مسیری باشه ‌  .  هیچ نمیفهمم که چطور از اون زاویه منور شلیک شده ‌   .  منور قرمز برای درخواست کمک شلیک میشه ‌  
   ولی من و احمد تا اون منطقه دست کم یک روز و یک شب کوهنوردی  فاصله داریم .   
  احمد برای روشن کردن آتش به چوب نیاز داره و در این ارتفاعات چوب کم پیدا میشه . تمام لوازم مورد نیاز درون کوله پشتی  خیس شده از شدت بارون . 
 دو روزه که چشم انتظاریم. 
احمد صبح از سرما فوت شد. 
 احمد بیدار نشد 
 من تنها و خسته ام.
برف شروع به باریدن کرده .


_متن بالا دست نوشته های سعید تامینی کوهنورد کرمانشاهی و عضو سازمان هلال احمر ایران بود که در درون دفترچه ای کنار پیکرش در ارتفاعات دماوند پیدا شد . 
  سعید جان روحت شاد . من شین براری به درخواست مادرت  و در حد توانم  نوشته ات را بی کمو کاست و عینن در فضای مجازی منتشر نمودم تا از بروز گمانه زنی های غلط و واهی پس از مرگت پیشگیری نمایم. 
 
پیوست _  
     آسوده بخواب که اینجا خبری نیست . اثری از عشق افسانه ای دگر نیست . جز خانه ی قبر کسی را مرهم زخم و گریزی نیست . در پس هجرتت  این دهکده ی آشوب زده را کتخدایی نیست.  تک کتخدا را به گمانم میل خداییست . در نبودت ، یادت لحظه ای از ما جدا نیست . 
    

  • 00/09/06
  • کانون شاملو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی